خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

آتش حسد

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۵ ب.ظ

در زمان یکی از خلفا مرد ثروتمندی بود، روزی وی غلامی را از بازار خرید، اما از روز اولی که این غلام را خریده بود با او مانند یک غلام عمل نمی‌کرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می‌نمود.یعنی بهترین غذاها را به او می‌داد، بهترین لباسها را برایش می‌خرید، آسایشش را فراهم می‌کرد. درست مانند فرزندش به وی می‌رسید، حتی شاید از فرزندش هم بهتر، علاوه بر این همه توجه و لطفی که به او می‌کرد پول زیادی هم دراختیارش می‌گذارد. ولی غلام ارباب خود را همیشه در حال فکر می‌دید و او را اغلب اوقات ناراحت می‌یافت. 

بالاخره ارباب تصمیم گرفت تا غلام خویش را آزاد سازد و یک پول و سرمایه زیادی هم به او بدهد، بعد یک شب با او نشست و درد دل خود را بیرون ریخت و رو به غلام کرد و گفت: ای غلام، من حاضرم که تو را آزاد کنم و این اندازه پول هم به تو بدهم، ولی آیا می‌دانی که این همه خدمت‌ هایی که من به تو کردم برای چه بود؟
غلام: نه ! برای چه؟
گفت: برای یک تقاضا! فقط اگر تو این یک تقاضا را انجام دهی هر چه که من به تو دادم حلال و نوش جانت باد. و اگر این را انجام ندهی، من از تو راضی نیستم، اما چنانچه خود را برای انجام آن حاضر کنی من بیش از اینها به تو می‌دهم.
غلام گفت: هر چه بفرمایی اطاعت می‌کنم، تو ولی نعمت من هستی، تو به من حیات دادی،
ارباب: نه بایستی قول قطعی بدهی، زیرا می‌ترسم که پیشنهاد کنم و تو بگویی نه!
غلام: مطمئن باش، هر چه می‌خواهی پیشنهاد کنی بفرما.
همینکه ارباب خوب از غلام قول گرفت، گفت:
پیشنهاد من این است، که تو در یک موقع خاص و در مکان مخصوصی که بعداً معین خواهم کرد، سرِ مرا از بیخ بِبُری!
غلام گفت: یعنی چه؟
ارباب: حرف من این است.
غلام: چنین چیزی ممکن نیست.
ارباب: من از تو قول گرفتم و تو باید به قول خود وفا نمایی.
مدتی از این گفتگو گذشت تا یکی از شبها، نیمه شب غلام را بیدار کرد، کارد تیزی بدست او داد و دست دیگر او را گرفت و آهسته حرکت کردند و به پشت بام منزل همسایه رفتند. ارباب در آنجا دراز کشید وخوابید. کیسه پولش را هم به غلام داد و گفت: همین جا سر من را بٍبُر و به هر کجا که می‌خواهی بروی، برو.
غلام سؤال کرد برای چه؟
ارباب: برای اینکه من این همسایه را نمی‌توانم ببینم، مردن برای من از زندگی بهتر است، من رقیب او بودم، او هم رقیب من بوده، ولی اکنون او از من جلو افتاده است، و برای همین، الان دارم در آتش می‌‌سوزم، لذا از این عملی که به تو دستور می‌دهم، می‌خواهم بلکه یک قتلی بپای آن بیفتد و او برود به زندان، اگر چنین چیزی عملی بشود، آنوقت من راحت می ‌شوم.
من می‌دانم که اگر این جا کشته بشوم، فردا می‌گویند چه کسی او را کشته؟ آن وقت پاسخ خواهند داد: رقیبش او را کشته است و جسدش هم که در پشت بام رقیبش پیدا شده، پس او را می‌گیرند و به زندان می‌اندازند و بالاخره اعدام می‌شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است.
غلام که دید این مرد تا این حد احمق و بیچاره است، پیش خود گفت پس من چرا این کار را نکنم؟ این برای همان کشته شدن خوب هست. کارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را از بیخ برید و کیسه پول را هم برداشت و رفت که رفت.
خبر در همه جا منتشر شد، رقیب او را گرفتند و به زندان انداختند. بعد که خواستند به جرمش رسیدگی کنند خیلی زود به این نتیجه رسیدند که: اگر این قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را برای کشتن رقیبش انتخاب نمی‌کند!
قضیه معمایی شده بود، غلام آخرش وجدانش او را راحت نگذاشت، رفت پیش حکومت وقت، و حقیقت را افشاء نمود، گفت: قضیه از این قرار است که او را من کشتم و البته این به تقاضای خود او بود، زیرا وی در یک حسدی آنچنان می‌سوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح می‌داد.
وقتی که فهمیدند قضیه از این قرار است و اطمینان یافتند که غلام درست می‌گوید، هم غلام و هم آن زندانی متهم را که رقیب ارباب بیچاره بشمار می‌‌آمد از زندان آزاد کردند.[1]
[1] . شهید مرتضی مطهری، انسان کامل، ص 12 ـ 14.

اندیشه قم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۸
مجید کمالی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">