خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

حکایات و لطایف

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۲ ق.ظ


ذکاوت

گویند: سلطان محمود غزنوی در اوان کودکی در باغستان غزنین می گردید، بر کنار چشمه ای نزول نمود و احمد بن حسن میمندی که از اقران و ملازمان بود، همراه او می بود. ناگاه نظر سلطان بر شخصی که در آن حوالی می گشت، افتاد. سلطان از خواجه احمد سوال کرد که این شخص چه کسی است؟

گفت: نجار است.

باز پرسید که چه نام دارد؟

گفت: احمد.

سلطان پرسید که او را مگر می شناسی؟

گفت: هرگز او را ندیده ام.

سلطان گفت: از چه می گویی نام او احمد است و نجاری می داند؟

وی گفت که: چون سلطان مرا آواز داد او می خواست که جواب دهد، پس معلوم شد که احمد نام دارد و چون همواره به گرد این درخت خشک می گردید و نظاره آن می کرد و با خود تخیلّی می نمود با خود گفتم که دور نیست که نجار باشد.

سلطان گفت: اگر بگویی که چه خورده است، کمال حدس باشد؟

احمد گفت: عسل خورد.

پس سلطان آن شخص را طلب داشته، اولاً استفسار نمود (سئوال کرد) که تو این کودک را می شناسی؟

گفت: هرگز او را ندیده ام.

[سلطان] پرسید: که چه نام داری و چه کاره ای و چه خورده ای؟

گفت: احمد نام دارم و نجارم و امروز عسل خورده ام.

سلطان را حیرت افزود از خواجه احمد پرسید که چه دانستی که عسل خورده است؟

وی عرض کرد که: همواره دهن را پاک می کرد و مگس را از حوالی خود می راند، بنابراین دانستم که عسل خورده است.

شفای جذامی

ابن جوزی گوید که در واسط (شهری در عراق) زنی را جذام پیدا شده بود. مرتبه مرتبه بینی و لب ها و انگشتان افتاده، تمام اندام او مُنقضی گشت. آخر شوهر و پسرش از او تنفر کردند و در آن حوالی او را به صحرا افکندند.

پسرش هر روز دو گرده [نان] نزد وی برده، می افکند.

روزی به پسر گفت: جرعه آبی بده تا بیاشامم. وی قرص ها را به دستور، نزد وی انداخته بگریخت و چون تشنگی بر او غلبه کرده جوی آبی در آن حوالی بود، خود را در آن انداخت، به مجردِ آن اندکْ حرکت، او را غشی دست داده از کمال شکستگی و خواری بر روی خاک اوفتاد.

به یک بار کَرمِ نامتناهی الهی جلوه گر گشته چون به هوش آمد خود را صحیح الاعضاء یافت. خلایق چون بر این آگاه شدند، بر وی هجوم کردند و از وی سبب صحّت پرسیدند. آن زن چنین تقریر کرد که: در حین بی هوشی، دو مرد و دو زن دیدم که قرص نانی و اندک سبزی و جام آبی به من دادند که بخور و بیاشام. چون قرص را خوردم، ملاحظه کردم که همان به حال خود هستم و آبی آشامیدم که هرگز به خوبی آن نیاشامیده بودم. پس بدیشان گفتم: شما چه کسانید؟ چنان ظاهر شد که حضرت امام حسن و امام حسین و فاطمه زهرا و خدیجه کبری علیهم التحیّة و الثّناءاند.

پس حضرت امام حسن علیه السلام دست شفابخش خویش بر روی من کشید و حضرت امام حسین علیه السلام کف مبارک خویش بر پشت من زده برخیزانید.

فی الحال، زنبیلی مانند صدف از من جدا شده بینی و لب و انگشتان به حال خود آمد، ابن جوزی آورده که مردم فوج فوج از هر ولایت متوجه زیارت آن زن می شدند و از او برکت می جستند.

تأثیر فصاحت

آورده اند که چون آوازه عشق و عاشقیِ شبیه و جمیل به اطراف جهان رسید، عبدالملک مروان به دیدار شبیه میل نمود. او را نزد خود طلب داشت و نظر بر جمال او گماشت. چون او سیه فام و لاغر اندام بود، صفای چندان در او ندیده از او پرسید که: جمیل در تو چه جمال دید که از جمله عالم تو را گُزید؟ شبیه چون به غایتْ فصیحه بود، بدیهتا در جوابش گفت که: عالمیان در تو چه استحقاق دیده اند که تو را از همه برگزیده اند؟

عبدالملک به غایت منفعل گشته و هیچ نگفت.

نتیجه ناسپاسی

یکی از اعیان گوید که من در روز عیدی به خانه والد خود رفتم، زنی پیر، جامه کهنه ای پوشیده و به نزدیک مادرم نشست. در آن اثنا مادرم گفت: ایشان را می شناسی؟ گفتم: نه. گفت: عنانه است، مادر جعفر برمکی. لاجرم متوجه او شدم و دیگر پرسیدم از او که در مدت حیات، از غرایب آن چه مشاهده کرده ای بیان فرمای.

گفت: ای فرزند! چه گویم. غریب تر از این چه توان بود که عیدی بر من گذشت که چهار صد کنیز در خدمت من کمر بسته و من با این وجود شاکر نبودم. اکنون بر من عیدی می گذرد که به دو پوست گوسفند که یکی را به زیر اندازم و دیگری را بر خود پوشم، خرسندم. از آن سخن پند گرفتم و ازحال خود خرسند گشتم.

آز و طمع

روزی مستنصر (از خلفای عباسی) با یکی از خواص اشراف در خزانه سیر می نمود. ناگاه نظرش بر حوضی افتاد که مملو بود از دراهم و دینار.

گفت: آیا اجل این قدر مرا مهلت دهد که این وجه را بر طبق دل خواه صرف نمایم؟

آن شخص خنده کرد. مستنصر پرسید که سبب این خنده چیست؟

وی گفت: روزی در خدمت جدت ناصر بدین جا حاضر شده بودیم. نزدیک دو سوم از این حوض تهی بود، گفت: آیا آن قدر فرصت باشد که آن چه از این حوض تهی است پر سازم، بنابراین مرا از این دو رأی مختلف خنده آمد.

نمک شناسی لقمان

گویند سبب آزادی لقمان آن بود که روزی صاحبش خربزه بدو بخشید که به غایت تلخ بود و او بی کلفتی (بدون ناراحتی) آن را خوش بخورد. خواجه از او پرسید که این چگونه خوردی؟ گفت: ای خداوند! من از دست تو چیزهای شیرین خورده ام، اگر یک بار خربزه ای تلخ بخورم چه شود؟

چون شربت زهرناک مرگ چشیدنی است.

طعام دنیا چه شیرین و چه تلخ.

چون سر به گریبان خاک کشیدنی است، مقام چه غزنین و چه بلخ.

محبوب مردم شدن

مشهور است که جعفر دوانقی از دولت خواهی پرسید که بی تکلّف در پسرم مهدی چه عیب می بینی، تا او را از آن منع کنم؟ جواب داد که عیبی ندارد جز آن که در دل ها محبوب نیست.

جعفر تدبیری کرده املاک بسیار از مَلاّک بستد و در آن مواد قبالات و اسناد گرفته تنها در خزانه نهاد و زمان مرگ به فرزند وصیت کرد که آن ها را نظر بر صلاح حال تو از مردم گرفته ام وظیفه آن که به صاحبان رد کنی تا محبوب مردمان و سرور جهانیان گردی.

حرص پادشاهان

سلطان محمود در اواخر عمر خود به مرض سل مبتلا گشته، دست تداوی فرقه اطبّا و زمره حُکما از دامن استعلاجش کوتاه و هر روز ضعف فایق او مضاعف روز سابق می گشت.

چون کار از علاج گذشت، دست از تاج و تخت شُسته، در آن هفته که ارتحال می نمود به عرض خزاین اموال اشارت کرد.

نخستْ دفاین و خزاین را از عقود و نقود و جواهر به نظرش جلوه دادند و او به چشم حسرت در آن ها نگریسته به های های بگریست، و دستور داد آن ها را به خزانه بگردانند، و هم چنین دواب و اصطبل و اشتران را در میان میدانی به نظر امعان ملاحظه نموده آن ها را هم به حال خود روان داشت.

عاقبت در سال 421 [در کمال خِسَّت] بِمُرد

قاضی و عضدالملک

شخصی تاجر، مال زیادی به یک قاضی داد و سفری اختیار کرد. [وقتی از سفر برگشت[ امانت خود را خواست، قاضی انکار صریح فرمود. بیچاره داوری به امیر آورد، عضدالملک را بر حال او ترحّم آمد تا یک دو ماه از وی مهلت خواست، پس در تکریم و تعظیم قاضی کوشید. روزی وی را به خلوت طلبیده و گفت: مرا به امانت و دیانت تو اعتماد است.

نقودی که به جهت ذخیره فرزندان به تو می سپارم از اغیار مخفی داری و پس از من میان ورثه تقسیم نمایی. قاضی انگشت قبول بر دیده نهاد و مقداری نقود را به او داد.

[پس امیر شخصی را به نزد تاجر فرستاد] و گفت به قاضی بگو: این زمان وقت طلب است اگر مدافعه کند بگو، بیش از این مرا تاب تحمل نماند، فردا عنان امیر را خواهم گرفت واز تو شکایت خواهم کرد.

آن شخص چنین کرد، قاضی از بیم آن که مبادا این ماجرا را به امیر رساند و قصوری در ادراک وجه معهود شود او را تسلی نموده و بالضروره وجه را تسلیم نمود، چون این خبر به عضدالملک رسید، قاضی را عزل نمود.

حق شناسی

مؤلف نزهت القلوب آورده که امسال در قزوین مردی غریب در بازار در شب بِمُرد. سگی داشت بر بالای او خود را بر زمین می زد. چون او را به مقبره بردند و به خا ک سپردند، سگ همراه بود. پس باز آمد و در جای مرگ او خود را بر زمین می زد تا هلاک شد و آن حال همه بازاریان را مشاهده افتاد و بر همگنان وفاداری سگ محقق گشت.

کم است از سگی آن که نشناخت حق.


منبع:مجلات > ادبیات و هنر > گنجینه > فروردین 1382، شماره 25  : قاضی احمد غفاری کاشانی ، صفحه 81

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۸
مجید کمالی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">