خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

گوهر لطایف / حکایات تاریخی

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۲۸ ق.ظ

مرگ اسکندر

گویند: اسکندر آرزو کرد که بداند که اجل وی کجا رسد. دانایی وی را خبر کرد که اسکندر جایی میرد که زمین آهنین بود و آسمان زرّین. چون به دامغان رسید در صحرا رنجور شد، زره را بیفکندند، اسکندر بر آن خفت و سپری زرّین سایه بان وی کردند. اسکندر آن را بدید یاد آورد که اجل نزدیک آمد. نامه ای نبشت به مادر خود که بداند این جهان را مادرْ مرگست و پدرْ فنا و پیش هر کس که باشد امانت بود، و امانت را باز خواهند. و ماه چون تمام شد بکاهد، چون بکاست بیفزاید، و مرگْ بارانی است که همه جا ببارد، اگر پادشاهی من از جهان بریده شد آثار دانش من باقی ماند و هر فرزندی که مادر را دهند عاریت بود، و این جهان عاریت بود. باز سپردم و تو را سلام می رسانم و صبر می فرمایم و بدان ای مادر که چون مرا ببردند ترا ایدر بنگذارند، و اگر من با تو نرسم، تو به من درسی والسلام.

مقصود از این حکایت آن است که مَلِک و پادشاهی به کس نماند و مباهاتْ مگر به علم نباید کرد.

لقمانِ حکیم

لقمان حکیم شخصی بود سیاه، غلامِ مردی و آن مردْ غلامِ بسیار داشت و لقمان را اختیار کرده بود، غلامان را سخت آمد. روزی لقمان را گفت: گوسفندی بکُش و بهترین اندام های وی بیاور، وی زبان و دل بیاورد. از غلامان پرسید که چرا چنین کرد؟ ندانستند. از لقمان پرسید که چه معنی دارد؟ گفت: از اعضاها هیچ چیز بهتر از زبان و دل نیست چونک دانا بود، و هیچ اعضا بتر از زبان و دل نیست چونک جاهل بود. پس خواجه غلامان را گفت که: من وی را بدین دانش اختیار کردم.

سخن حُکما

گویند که درویشی در خواب دید که روزی تو در مناره اسکندریه است. بدین معنی التفاتی نکرد، تا شبی دیگر همین خواب بدید. برخاست و در کشتی بنشست به حکم آن که مناره از میان آب برآمده بود و کشتی را گرد مناره می گردانید. مرغی برخاست از برجی، خطی از برج درافتاد، این مرد برداشت بر آن نبشته بود: هر که غمی دارد محاسن خود شانه کند از زیر زنخدان، از آن غم برهد، این درویش طیره شد و آن خط را بینداخت و باز گردید و به بن کوهی فرو آمد و می گفت: این خوابْ دیو نمود مرا، پس شانه برآورد و محاسن را به شانه می کرد از زیر زنخدان. بر آن کوه چیزی دید که می افروخت و سیلْ گل را شسته بود، دیگی یافت مسین، گِل از سر آن باز کرد، چهارصد نعل زرین در آن دیگ بود، توبره را پر کرد و سر آن به گل پنهان کرد و به خانه می آورد، تا جمله را برداشت و از آن اسباب و املاک ساخت و از غم آن درویشی خلاص یافت.

مقصود آن است که سخن حکما و گفتِ ایشان استخفاف نباید کرد.

یا نار فارس!

گویند: آتش پرستی در دریا افتاد، فریاد می کرد و می گفت: یا نارِ فارس! یا نارِ آذربایجان! به فریاد من رس. ملاّحی گفت: ای احمق! اگر آتشی در این آب افتد که تو افتاده ای حالِ وی بتر از حال تو باشد؟ پس آفریدگارِ آتش را بخوان که از آتش هیچ نیاید و آتش آنک سوزد به حکم خدا سوزد.

سنایی غزنوی

گویند که محمّد بن یحیی امّ هانی، همیشه طعنه زدی در سنایی غزنوی، وی را زندق و دهری خواندی و شعر وی نشنیدی. شبی پیغمبر را به خواب دید، سر بر وی گران داشت و گفت: سنایی در حقّ من سخن های خوب گفت، تو در وی سخن های زشت گفتی. از خواب درآمد و می گریست. هم چنان رفت تا به غزنین بر سر گورِ سنایی نشست و مدتی عذر می خواست و توبه می کرد، وی را به خواب دید. گفت: تو سنایی باشی؟ گفت منم آن سنایی زندیق که تو گفتی، توبه کنی؟ گفت: توبه کردم. گفت: زبان را نگه نداشتی برو قلم را نگه دار و در اهل قبله طعنه مزن.

وی بازگردید و به حدود خراسان رسید. لشکر سلطان سنجر فرو آمده بود. وی را پیش سنجر بردند. سنجر پرسید که رعیّت با پادشاه بغی کند و عاصی شود بر وی چه واجب بود؟ او گفت: خارجی باشند و خون ایشانْ حلال بود. گفت: لشکر غز رعیت و خراج گزار من بودند، عاصی شدند و فتوی به وی داد، او نبشت که خون ایشان حلال است. چون از غز ظفر یافت، آن فتوا به دست غز افتاد، او را بگرفتند و دهانش پر خاک کردند و وی را هلاک کردند. این مقدار گفته آمد که زبان نگه داشتن سعادت بود و اللّه اعلم.

جوهر مدینه

موسی بن محمّد گوید که معاویه به مدینه آمد، خواست که منبر رسول صلی الله علیه و آله برکَنَد و به شام بَرَد. چون بجنبانید، آفتاب درگرفت و جهان مُظلَم شد و بادی سخت برآمد. وی دست از آن بداشت. جابر بن عبداللّه گفتی مصیبتی به معاویه رسد. حالی باد اقوه وی را بگرفت و از مدینه بیرون آمد. و از مدینه همیشه بوی خوش آید بهتر از بوی سابور فارس، و آن بوی خوش در جوهر مدینه است تا از دانه خرما بوی خوش آید و عرق که در مدینه کنند مقابل گلاب بود. و هرگز به مدینه طاعون نباشد.

آتش خانه

گویند به روزگار هارون الرشید، مردی بیامد و دستوری خواست که پانصد مَن عود دارد؛ می خواهد که در کعبه بسوزاند. هارون خرّم گشت و بر وی ثنا کرد. محمّد بن ادریس شافعی حاضر بود. گفت لا کرامَةَ لَه. گفت: چرا؟ امسال پانصد من عود بسوزد، دیگر سال چهارصد من، دیگر سال تیرست من، تا با یک من آید. روزگاری برآید دراز، گویند کعبهْ آتشخانه بود. هارون را این سخن عجب آمد و آن شخص را بگرفت و تفحّص کرد؛ مجوسی بود آتش پرست وی را هلاک کرد.

حکایتی از حضرت آدم علیه السلام

در خبر آمده است که آدم علیه السلام روزی نشسته بود، از فرزندان فرزندان وی، طفلی پای بر پهلوی آدم نهاد و چون نردبان بر آن برآمد و بر کتف وی نشست و به زیر می آمد. یکی گفت: یا آدم! این طفل بازی می کند و تو نگه می کنی. گفت: هیچ نمی یارم گفت که من در پیشْ یک حرکت بکردم مُلکِ بهشت در سرِ آن کردم و می ترسم که اگر سخنی گویم وَبال من شود.

حسرت

به روزگار مأمون، مَلک الرّوم کس فرستاد و نامه ای عرض کرد. در آن نبشته که رسول مرا گرامی دار و لشکر با وی بفرست به قُهِستان به درِ نهاوند تا آنچِ من گفته ام بیاورد.

مأمون لشکری با وی بفرستاد، آمد تا به نهاوند بر دروازه شرقی میان هر دو مصراع بپیمود و بیست اَرش بکند. صخره ای پدید آمد. آن را برکَنْد. خانه ای پدید آمد از سنگ، در آن صندوقی زرّین، دو قفل بر آن نهاده زرّین. آن را برداشتند و پیش مأمون آوردند و او را بر دست رسول به مَلِک الروم فرستاد و از این سان گنج ها بسیار بود و حاصلْ مرگ بود، بگذاشتند و حسرت به ایشان بماند.


منبع : محمد بن محمود بن احمد طوسی = مجله گنجینه > مهر 1383، شماره 43 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۱۵
مجید کمالی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">