خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

لطایف روزگار

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۴۰ ب.ظ

شخصی را اسبی لاغر بود . گفتند: چرا این را جو نمی دهی؟ گفت: هر شب ده من جو می خورد . گفتند: پس چرا چنین لاغر است؟ گفت: یک ماهه جوش نزد من به قرض است . کلیات عبید زاکانی

شغالی مرغی از پیرزنی دزدید . پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد زد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد . شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجب و غضب به پیرزن دشنام داد . در این میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا اینقدر بر افروخته ای؟ گفت: ببین این پیرزن چقدر دروغ گو و بی انصاف است . مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند . روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است! وقتی مرغ را گرفت پا به گریز نهاد و گفت: به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند! از یادداشت های علامه قزوینی

رنجوری را سرکه هفت ساله فرمودند . از دوستی بخواست . گفت: من دارم اما نمی دهم . گفت: چرا؟ گفت اگر سرکه به کسی دادمی، همان سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی . عبید زاکانی - رساله دلگشا

مردی با سپری بزرگ به جنگ می رفت . از بالای قلعه، سنگی بر سرش زدند و بشکستند . برنجید و گفت: ای مردک، کوری؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی! عبید زاکانی - رساله دلگشا

تحقیقی در عالم دیوانگی

دیوانه ای ملخی را گرفت و گفت: بپر! ملخ پرید . دیوانه ملخ را گرفت و بال هایش را کند و مجددا گفت: بپر! ولی ملخ نپرید . دیوانه در دفتر یادداشت خود نوشت وقتی که بال های ملخی کنده می شود ملخ کر می شود .

قطع برق

معلم: چگونه می توان جریان برق را قطع کرد؟

دانش آموز: آقا اجازه پول برق را نمی دهیم برق را قطع می کنند .

خاطره به یاد ماندنی

پس از یک مسافرت یک ماهه، شب هنگام دیر وقت به منزل آمدم . چون بسیار خسته بودم، زود خوابیدم، نیمه های شب با صدای مشکوکی از خواب بیدار شدم . این صدا ناشی از به هم خوردن کرکره های روی دیوار حیاط باشد، سریع از جا بلند شدم و با خود گفتم: حتما طبقه بالای منزل دزد آمده و در حال بردن وسایل منزل است آهسته آهسته، و ترسان و لرزان از پله ها بالا رفتم، ناگهان دیدم کلیه وسایل منزل در وسط اتاق بسته بندی شده اند بی درنگ پایین آمدم و سریع به طرف آشپزخانه رفتم . یک کارد بزرگ برداشته و در حالی که به شدت دست و پاهایم می لرزید; آرام آرام به طرف همسرم آمدم و او را بیدار کردم: بلند شو، طبقه بالا دزد آمده . آن بیچاره هم با ملاحظه آن وضیعت اعضای بدنش شروع به لرزیدن کرد و گفت: م م مواظب باشید، مواظب باشید . پیش از هر چیز برای کمک از همسایه ها، شروع به داد و فریاد کردم: آی دزد، آی دزد، مردم دزد، دزد . . . همسایه دیوار به دیوار اولین کسی بود که به فریادمان رسید و گفت «آقا مواظب باشید خطرناک است او را نزنید بگذارید سالم دستگیرش کنم » .

طولی نکشید که همه همسایه ها (مرد و زن کوچک و بزرگ) اطراف منزل جمع شدند، من با دیدن آنها جرات پیدا کردم به طرف طبقه بالا دویدم، در حالی که نفس نفس می زدم اوضاع اتاق را به هم ریخته دیدم همه چیز جمع شده بود، فرشها، پتوها، کمدها و . . . تمام اتاقها را گشتم، ولی با کمال تعجب از دزد خبری نبود . سریع برگشتم و گفتم فکر می کنم دزد فرار کرده است! !

خانم ها پیرامون همسرم حلقه زده بودند و او را دلداری می دادند یکی می پرسید: چیزی هم برده اند، طلا هم برده اند همسرم می گفت فکر نمی کنم! هر کس چیزی می گفت: یکی می گفت: «بابا اینها خواب دیده اند، خانه به این کوچکی دزدش کجا بود» دیگری می گفت: «30 سال است ما اینجا هستیم تا بحال چنین اتفاقی برای کسی نیفتاده » آن یکی می گفت: «اینها خیالاتی شده اند، دزد کجا بود .»

کم کم حرفهای همسایه ها در من اثر می گذاشت واقعا باورم می شد که نکند دزدی در کار نبوده ولی آخه، چه کسی وسایل منزل را به هم ریخته؟ در همین حین و بین یکی از همسایه ها از همسرم پرسید: خانم . . . چه کسی فرشها را جمع کرده؟ او هم بی درنگ گفت: خودم! خودم جمع کردم! ! دیگری پرسید: پس چه کسی کمدها را جا به جا کرده: بلافاصله همسرم گفت آنها را هم خودم جابجا کردم! ! ناگهان سکوتی همه جا حکم فرما شد، من مات و مبهوت مانده بودم مردم کم کم از هم دیگر خداحافظی کردند و متفرق شدند بالاخره آن شب به هر قیمتی بود سپری شد و من شرمنده از همه، جریان را از همسرم پرسیدم گفت: مدتی بود می خواستم نظافت کنم ولی چون شما نبودید می ترسیدم به طبقه بالا بروم دیشت که آمدید فرصت را مغتنم شمردم وسائل را جمع کردم که فردا صبح نظافت را شروع کنم که این اتفاق افتاد، آن شب را تا صبح خندیدم و تا یک ماه بعد جهت کار صبح زود و در تاریکی از منزل خارج می شدم و آخر وقت بر می گشتم موقعی که کوچه خلوت بود به منزل برسم به فکر این بودم که فردا صبح جواب همسایه ها را چه بدهیم .

«مادر»

گویند شخصی خواست نامه اشتیاق به «مادر» خود نویسد، شعری که کلمه «مادر» در آن باشد به نظرش نیامد، ناچار پس از ورق زدن دیوان خواجه شیراز، حافظ این شعر را مناسب یافت: ما در پیاله، عکس رخ یار دیده ایم! !

(روز هفتم، ش 147، ص 37)


منبع: مجله دیدار آشنا > بهمن و اسفند 1377، شماره 9  ، صفحه 70

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۱۸
مجید کمالی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">