لطایف و پندهای تاریخی
شکایت از همسر
زنی نزد سلطان آمده ، شکایت از شوهر خود کرد و گفت : این مرد عقل پابرجایی ندارد ، مال خود را تلف میکند و به من هیچ اعتنایی نمی کند .
سلطان گفت : به من چه .......؟
زن گفت : علاوه بر این از اعلی حضرت بد گفته ، از دولت و طرز حکومت مذمت می نماید .
سلطان گفت : خوب به تو چه ........؟
ماشاءالله ... ان شاءالله
یک نفر طبیب فرنگی که به ایران آمده بود ، و کلمه ماشاءالله و ان شاءالله را خوب آموخته بود ، بدون اینکه از موارد استعمال آن ها آگاه باشد ، این کلمات را به موقع و بی موقع به زبان می آورد ، روزی یک نفر مریض از او پرسید : آیا این مریضی من خیلی سخت است و اهمیت دارد ....؟
دکتر گفت : ماشاءالله .... ماشاءالله ......
مریض پرسید :آیا این مریضی مرا خواهد کشت .....؟
دکتر گفت : ان شاءالله .... ان شاءالله ......
پاسخ شاگرد تنبل
روز قبل معلم این درس را به شاگردان آموخته بود ، که حاکم باید نسبت به رعایای خویش مثل پدر مهربان رفتار نماید ، روز بعد یکی از شاگردان را مخاطب خود قرار داده پرسید :حاکم نسبت به رعیت چه قسم باید رفتار نماید .......؟
شاگرد گفت : نمی دانم .
معلم پرسید : چرا نمی دانی ، می پرسم حاکم نسبت به رعایای خود مثل که باید رفتار نماید ......؟
شاگرد گفت : عرض کردم نمی دانم .... فراموش کرده ام .
معلم بر آشفت و گفت :سوال به این آسانی را نمی توانی جواب بدهی ؟ مثلا من حاکم و تو کره خر ، رعیت من ، نسبت به تو مثل که باید رفتار نمایم .........؟
شاگرد گفت : مثل پدر مهربان ....
بله اعلی حضرت
یک مرد شهری که قصد دست انداختن و مسخره کردن یک مرد دهاتی را در حضور جمعی داشت رو به او کرد و گفت :عموجان شنیده ام در آبادی شما به هر احمق و بی مغزی که میرسند به او میگویند ف اعلی حضرت ..... راست می گویند .....؟
مرد دهاتی به سادگی گفت : بله اعلی حضرت ......
فقط نوشتن میدانم
قاضی در محکمه از متهم پرسید : خواندن و نوشتن میدانی .....؟
متهم جواب داد : خواندن خیر ولی می توانم بنویسم .
قاضی گفت : بسیار خوب ، چند کلمه ای بنویس .... ببینم .
متهم خط هایی روی کاغذ کشید و گفت : بفرمایید آقا ، این نمونه خط من است .
قاضی پرسید : اینها چیست که نوشته ای ......؟ اینکه چیزی خوانده نمی شود ! خودت بگو چه نوشته ای ......؟
متهم گفت : آقا من که اول عرض کردم خواندن بلد نیستم ...... وفقط نوشتن می دانم . پس معلوم می شود شما هم مثل من نمی توانید بخوانید ......!
مادر قربان علی
روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد ، جلوی در ورودی دو نفر مامور ایستاده بودند ، شاه روی به یکی از آنها کرده پرسید : اسم تو چیست ......؟
گفت : اسم من قربان علی است .
شاه گفت : این چیه که در دست داری ........؟
مامور گفت : قربان این تفنگ است .
مظفر الدین شاه گفت : باید از آن به خوبی مواظبت کنی ، این تفنگ مثل مادر توست .
بعد شاه از دیگری پرسید :نام اینکه در دست توست چیه ..........؟
مامور دومی به عرض رسانید : این مادر قربان علی است ......!
ان شاءالله
شخصی درهمی چند برداشت تا به بازار رفته اسبی بخرد ، یکی پرسیدش : به گجا میروی ......؟
گفت : می روم به بازار که اسب بخرم .
گفت : بگو ان شاءالله .
گفت : پول در کیسه من و اسب در بازار است . از قضا در بازار پول او را از جیبش ربودند و مرد نا امید به خانه برگشت ، وقتی در کوفت زنش از داخل آواز داد که کیست .......؟
گفت : منم ان شاءالله ، اسب نخریده ام ان شاءالله ، پولم را دزدیدند ان شاءالله ، به خانه آمده ام ان شا ءالله ، شوهر تو هستم ان شاءالله ......!
منبع:کتاب لطایف و پندهای تاریخی