خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

لطایف و پند های تاریخی

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

پیش بینی خردمندانه ابن سینا

روزی حکیم  و فیلسوف مسلمان ، ابوعلی سینا با شاگردش از راهی می گذشت . پسری را دید که خوشه ی انگور در دست دارد و توی راه آواز می خواند و دانه های انگور را به دهان می اندازد . بوعلی به شاگردش دستور داد که به دنبال  این پسر برود و هر جا که به زمین افتاد ، او را بخواباند و با دست روی سینه و شکمش بمالد تا خوب شود ........

شاگرد بوعلی دنبال آن پسر به راه افتاد . چند دقیقه نگذشت که بچه به زمین افتاد و نزدیک بود بمیرد .

شاگرد بوعلی او را خوابانید و با دست روی سینه و شکمش مالید تا خوب شود .

همه متعجب شدند و از استاد استادان پرسیدند : از کجا میدانستید  که این بچه چند دقیقه بعد مریض خواهد شد ......؟

بوعلی گفت : « چون در بین راه آواز می خواند و انگور هم می خورد . دانستم فرصت جویدن انگور را ندارد و فهمیدم که به زودی دانه های درشت اگور روی دل او گیر می کند و او را مریض  کرده و می اندازد . این بود که دستور دادم که شاگرد فورا او را تعقیب کند و قبل از اینکه تلف شود ، او را نجات بخشد .»

 

دانش ابو علی سینا

نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستاییه خر سوار آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود رو به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند .

شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و دستش بشکند .

روستایی آن سخن نشنید با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد .

روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد .

شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود . روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد .

قاضی از حال سوال کرد . شیخ هم چنان خاموش بود .

قاضی به روستایی گفت :  این مرد لال است .........؟

روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد پیش از اینکه با من سخن گفته ......

قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟

او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و دستش بشکند.......

 قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت .

 

هوش احمد میمندی

سلطان محمود غزنوی در سن کودکی روزی برای سیر و تفرج در باغستان غزنین گردش میکرد تا به کنار چشمه ای رسید و همانجا از اسب پیاده شد ، احمدبن حسن میمندی ملازم رکاب بود ، در این بین نظر سلطان بر شخصی افتاد که از آنجا میگذشت ، سلطان خطاب به میمندی گفت : احمد این شخص کیست ...........؟

احمد میمندی که کودکی هم سن و سال محمود بود ، گفت : این شخص نجار است و نامش هم احمد  می باشد .

سلطان  پرسید : مگر او را می شناسی .

میمندی گفت : هرگز او را ندیده ام .

محمود پرسید : پس چگونه ، نام و شغل او را گفتی ......؟

میمندی به عرض رسانید : چون سلطان  اسم مرا صدا کرد ، او را ملتفت شد . به این سبب فهمیدم که نامش احمد است و چون مرتبا به دور آن درخت خشک می گردید و بلندی و کلفتی آن را به نظر دقت می دید ، فهمیدم که او نجار است  .

محمود گفت : اگر گفتی که چه خورده است نهایت هوش و ذکاوت تو خواهد بود .......؟

احمد نگاهی به مرد انداخت و در جواب گفت : عسل خورده است .

سلطان آن شخص را صدا  کرد و از او پرسید : تو این کودک  را می شناسی ...........؟

آن مرد گفت : تا امروز او را ندیده بودم .

محمود پرسی : نام تو چیست ......؟

مرد گفت : نام من احمد است .

سلطان باز سوال  کرد : چه کاره ای و چه خورده ای .........؟

مرد گفت : شغلم  نجاری است و امروز عسل خورده ام .

سلطان حیرت کرد و از احمد میمندی پرسید : چگونه دانستی که عسل خورده است .........؟

احمد گفت : از آن جا که مرتبا دهان خود را پاک می کرد و مگس از اطراف صورت خود می راند و با این قرینه دانستم که عسل خورده  است ........!

منبع:کتاب لطایف و پند های تاریخی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۲۸
مجید کمالی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">