لطایف و پند های تاریخی
پیش بینی خردمندانه ابن سینا
روزی حکیم و فیلسوف مسلمان ، ابوعلی سینا با شاگردش از راهی می گذشت . پسری را دید که خوشه ی انگور در دست دارد و توی راه آواز می خواند و دانه های انگور را به دهان می اندازد . بوعلی به شاگردش دستور داد که به دنبال این پسر برود و هر جا که به زمین افتاد ، او را بخواباند و با دست روی سینه و شکمش بمالد تا خوب شود ........
شاگرد بوعلی دنبال آن پسر به راه افتاد . چند دقیقه نگذشت که بچه به زمین افتاد و نزدیک بود بمیرد .
شاگرد بوعلی او را خوابانید و با دست روی سینه و شکمش مالید تا خوب شود .
همه متعجب شدند و از استاد استادان پرسیدند : از کجا میدانستید که این بچه چند دقیقه بعد مریض خواهد شد ......؟
بوعلی گفت : « چون در بین راه آواز می خواند و انگور هم می خورد . دانستم فرصت جویدن انگور را ندارد و فهمیدم که به زودی دانه های درشت اگور روی دل او گیر می کند و او را مریض کرده و می اندازد . این بود که دستور دادم که شاگرد فورا او را تعقیب کند و قبل از اینکه تلف شود ، او را نجات بخشد .»
دانش ابو علی سینا
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستاییه خر سوار آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود رو به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند .
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و دستش بشکند .
روستایی آن سخن نشنید با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد .
روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد .
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود . روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد .
قاضی از حال سوال کرد . شیخ هم چنان خاموش بود .
قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد پیش از اینکه با من سخن گفته ......
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و دستش بشکند.......
قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت .
هوش احمد میمندی
سلطان محمود غزنوی در سن کودکی روزی برای سیر و تفرج در باغستان غزنین گردش میکرد تا به کنار چشمه ای رسید و همانجا از اسب پیاده شد ، احمدبن حسن میمندی ملازم رکاب بود ، در این بین نظر سلطان بر شخصی افتاد که از آنجا میگذشت ، سلطان خطاب به میمندی گفت : احمد این شخص کیست ...........؟
احمد میمندی که کودکی هم سن و سال محمود بود ، گفت : این شخص نجار است و نامش هم احمد می باشد .
سلطان پرسید : مگر او را می شناسی .
میمندی گفت : هرگز او را ندیده ام .
محمود پرسید : پس چگونه ، نام و شغل او را گفتی ......؟
میمندی به عرض رسانید : چون سلطان اسم مرا صدا کرد ، او را ملتفت شد . به این سبب فهمیدم که نامش احمد است و چون مرتبا به دور آن درخت خشک می گردید و بلندی و کلفتی آن را به نظر دقت می دید ، فهمیدم که او نجار است .
محمود گفت : اگر گفتی که چه خورده است نهایت هوش و ذکاوت تو خواهد بود .......؟
احمد نگاهی به مرد انداخت و در جواب گفت : عسل خورده است .
سلطان آن شخص را صدا کرد و از او پرسید : تو این کودک را می شناسی ...........؟
آن مرد گفت : تا امروز او را ندیده بودم .
محمود پرسی : نام تو چیست ......؟
مرد گفت : نام من احمد است .
سلطان باز سوال کرد : چه کاره ای و چه خورده ای .........؟
مرد گفت : شغلم نجاری است و امروز عسل خورده ام .
سلطان حیرت کرد و از احمد میمندی پرسید : چگونه دانستی که عسل خورده است .........؟
احمد گفت : از آن جا که مرتبا دهان خود را پاک می کرد و مگس از اطراف صورت خود می راند و با این قرینه دانستم که عسل خورده است ........!
منبع:کتاب لطایف و پند های تاریخی