گوهر لطایف / حکایات و لطایف
مرغ زیرکطلحک را به مهّمی پیش خوارزمشاه فرستادند. مدتی آن جا بماند، مگر خوارزمشاه رعایتی چنان که او می خواست، نمی کرد. روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیّت هر یکی می گفتند. طلحک گفت: هیچ مرغی از لک لک زیرک تر نیست. گفتند: از چه دانی؟ گفت: از بهر آن که هرگز به خوارزم نمی آید. ادعای خداییشخصی دعوی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند، او را گفت: پارسال یکی این جا دعوی خدایی می کرد او را بکشتند. گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم. دزدیابوبکر رَبابی اکثر شب ها به دزدی برفتی. شبی چندان که سعی کرد چیزی نیافت؛ دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون در خانه رفت زنش گفت: چه آورده ای؟ گفت: این دستار آورده ام. گفت که: این از آنِ خود توست! گفت: خاموش! تو ندانی، از بهر آن دزدیده ام تا ادمان دزدیم باطل نشود. * * * شخصی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه می کرد. از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟ گفت: ثواب صدقه با دزدی برابر گردد و در میانه، پیه و دنبه اش توفیر باشد. عسل و زهرشخصی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد خواست به کاری رود، او را گفت: در این کاسه زهر است زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: مرا با آن چه کار است! چون استاد برفت وصله ای جامه با صراف داد و پاره ای نان فزونی بسته و با آن عسلْ تمام بخورد. استاد باز آمد، وصله می طلبید. گفت: مرا مزن تا راست بگویم؛ حال آن که من غافل شدم، طرّار وصله بربود، من ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی، گفتم: زهر بخورم تا تو باز آیی، من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقی تو دانی. * * * طفیلی ای را پرسیدند: اشتها داری؟ گفت: من بیچاره در جهان همین متاع دارم. * * * مؤذّنی بانگ می گفت و می دوید، پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت: می گویند که آواز تو از دور خوش است، می دوم تا آواز خود را بشنوم. پیشنهادسلطان محمود، پیری ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد، بر او رحمش آمد. گفت: ای پیر! دو سه دینار زر می خواهی، یا دراز گوشی، یا دو سه گوسفند، یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟ پیر گفت: زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آن جا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند. * * * شخصی با دوستی گفت که: مرا چشم درد می کند، تدبیر چه باشد؟ گفت: مرا پارسال دندانْ درد می کرد، برکندم. * * * شخصی با دوستی گفت: پنجاه مَن گندم داشتم تا مرا خبر شد، موشان تمام خورده بودند. او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام خورده بودم. * * * شخصی دعوی نبوت کرد، پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید: که معجزه ات چیست؟ گفت: معجزه ام این که هر چه در دل شما می گذرد مرا معلوم است، چنان که اکنون در دل همه می گذرد که من دروغ می گویم. * * * درویشی گیوه در پا نماز می گزارد. دزدی طمع در گیوه او بست؛ گفت: با گیوه نماز نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد. * * * دزدی در شبْ خانه فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد گفت: ای مردک! آن چه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم. * * * میان رئیس و خطیبِ ده دشمنی بود. رئیس بِمُرد. چون به خاکش سپردند خطیب را گفتند: تلقین او بگوی. گفت: از بهر این کارْ دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود. منبع : عبید زاکانی ، مجله گنجینه > اسفند 1383، شماره 48 صفحه 99 |