خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

حکایات فکاهی

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۳۵ ب.ظ

خلعت عید

از بهر روز عید، سلطان محمود، خلعت هر کسی تعیین می کرد. چون به طلحک رسید فرمود که پالانی بیارید و بدو دهید. چنان کردند. چون مردم خلعت پوشیدند، طلحک آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد، گفت: ای بزرگان، عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشاند.1


1. کلیات عبید زاکانی، ص 475.

  سرباز فراری

سربازی را گفتند: چرا به جنگ نروی؟ گفت: به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟1


1. همان، ص 410.

  غفلت از خدا

زرتشتیئی را گفتند: «انّا لِلّه و اِنّا اِلَیه راجِعُون» را تفسیر چه باشد؟ گفت: من تفسیر آن ندانم، اما این قدر به یقین دانم که در میهمانی و عروسی و مجلس انسش نگویند.1


1. همان.

  اعتدال در رعایت آداب

روزی خلیفه ای چاشت می خورد و بره بریان پیش او نهاده بودند. اعرابی ای از بادیه رسید، خلیفه او را به خوردن دعوت کرد. اعرابی نشست و با ولع می خورد.

خلیفه به او گفت: چه شوم و نامبارکی که این بره را طوری از هم پاره می کنی و می خوری که گویا مادر او به تو شاخ زده است.

اعرابی گفت: اما تو چنان به چشم شفقت در او نگاه می کنی که گویا مادر او تو را شیر داده است.1


1. بازنویسی بهارستان جامی، ص110.

  عمل به احتیاط

مردی غلامش را فرمود: طعام آر و در ببند. غلام گفت: واجب آن باشد که نخست در بندم و آنگاه طعام آورم. گفت: تو آزادی که عمل به احتیاط کردی.1


1. کلیات عبید زاکانی، ص42.

  بنده سلطان، نه ندیم بادمجان

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند، خوشش آمد، گفت: بادنجان طعامیست خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادنجان، سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: ای مردک، نه این زمان مدحش می گفتی؟ گفت: من ندیم تواَم، نه ندیم بادنجان، مرا چیزی می باید گفت: که تو را خوش آید، نه بادنجان را.1


1. همان، ص 442.

غلتیدن در خواب

شخصی مهمانی را در زیرخانه خوابانید. نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید که آنجا چه می کنی؟ گفت: در خواب غلتیده ام. گفت: مردم را از بالا به پایین غلتند، تو از پایین به بالا غلتی؟ گفت: من هم به همین می خندم.1


1. همان، ص 467.

  عاقبت خساست

عربی در کنار آبی سفره باز کرده بود و نان و گوشت می خورد. در این هنگام گرسنه ای از بیابان به او رسید و در کنارش نشست. مرد عرب گفت: یا آخی! از کجا می آیی؟ گفت: از قبیله تو. پرسید: آیا خانه مرا دیدی؟ گفت: آری، خانه ای آباد و زیبا داری.

مرد عرب شادمان شد و پرسید: آیا سگ مرا هم دیدی؟ جواب داد: عجب پاسبانی برای گله گوسفندانت گذاشته ای که گرگ جرأت نمی کند نزدیک آنها شود! گفت: پسرم، خالد را دیدی؟ گفت: در مکتب خانه نشسته بود و قرآن می خواند. عرب پرسید: آیا مادر خالد را نیز دیدی؟ گفت: آری! مژده باد بر تو که بهترین زن عالم را داری!

مرد عرب دوباره پرسید: آیا شتر آبکش مرا هم دیدی؟ گفت: آری، بسیار سرحال و شاداب بود. گفت: قصر مرا دیدی؟ جواب داد: بسیار زیبا و باشکوه بود.

مرد عرب وقتی که از سلامت اهل خانه و سرمایه خود مطمئن شد، دوباره به خوردن پرداخت و هنگامی که سیر شد، سفره را جمع کرد تا برود. سگی به قصد خوردن استخوان نزد آنها آمد، مرد گرسنه که می دید، خوش آمد گویی اش هیچ سودی نبخشیده و هنوز بی نصیب مانده، گفت: ای مرد عرب! اگر سگ تو هم زنده بود، درست مانند همین سگ بود! عرب گفت: مگر سگ من مرده است؟

مرد گرسنه گفت: آری، از بس که گوشت شتر تو را خورد، کور شد و مرد! عرب گفت: شترم دیگر برای چه مرده بود؟ گفت: شترت را در مرگ مادر خالد کشتند. گفت: مگر مادر خالد مرده است؟ جواب داد: آری، از بس که در مرگ خالد گریه و زاری کرد، جان داد. عرب گفت: خالد چگونه مرد؟ گفت: قصری که ساخته بودی در اثر زلزله ویران شد و خالد در زیر آوار جان سپرد!

مرد عرب وقتی این خبرهای ناگوار و وحشتناک را شنید، سفره خود را بر زمین انداخت و با نوحه و زاری راه صحرا را در پیش گرفت. مرد گرسنه سفره را گشود و پس از خوردن باقی مانده نان و گوشت گفت: خداوند بینی همه آدم های خسیس و پست را به خاک بمالد!1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، صص67 و68.

درویش زیرک

درویشی به درِ دیهی رسید. جمعی کدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: مرا چیزی دهید وگرنه به خدا با این دیه همان کنم که با آن دیه دیگر کردم. ایشان بترسیدند، گفتند مبادا ساحری یا ولییی باشد که از او خرابی به دیه ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند که با آن دیه چه کردی؟ گفت: آنجا سؤالی کردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی دادید این دیه را رها می کردم و به دیهی دیگر می رفتم.1


1. کلیات عبید زاکانی، ص 490.

  نهایت بُخل

شاعری را دیدند که از کوچه بخیلی بیرون آمد، در حالی که لباسی نو پوشیده بود. گفتند: آیا خواجه این جامه را به تو بخشیده است؟ شاعر گفت: نه به خدا! بخل او به اندازه ای است که اگر خانه ای بزرگ با چهار ایوان بلند داشته باشد و تمام آن پر از سوزن باشد و یعقوب پیامبر صلی الله علیه و آله همه انبیا و فرشتگان را به شفاعت بیاورد و همه را ضامن خود گرداند و از این خواجه یک سوزن قرض بخواهد که با آن پیراهن دریده یوسف علیه السلام را بدوزد، خواجه قبول نخواهد کرد، اکنون چگونه ممکن است به من جامه ای بخشیده باشد!1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 94.

  استاد تنگ چشمی

بخیلی اهل کوفه شنید که در شهر بصره، مردی زندگی می کند که در بخل و خساست مشهور و معروف است، به همین سبب راهی بصره شد تا او را ببیند و دریابد که بخل او تا چه اندازه است. وقتی به بصره رسید و آن مرد را ملاقات کرد، گفت: ای یار عزیز! من از دیار دور به هوای دیدن تو و همنشینی با تو آمده ام و می خواهم که از تو که در بخل از همگان معروف تری، بهره ای برم. مرد بصری گفت: چون از راه دور آمده ای بر من واجب است که تو را مهمان کنم. بگو بدانم چه غذایی میل داری تا برایت فراهم کنم. مرد کوفی گفت: مدت هاست که آرزوی خوردن پنیر تازه دارم. مرد بصری برخاست و ظرفی برداشت و به بازار آمد و به دکان پنیرفروش رفت و گفت: مهمانی عزیز برایم رسیده که پنیر تازه خواسته است. پنیرفروش گفت: به تو پنیری می دهم که مانند خامه است! مرد بصری گفت: اگر خامه بهتر از پنیر است، پس از جوانمردی دور است که برای مهمان عزیزم خامه نخرم، پس به دکان خامه فروش رفت و گفت مقداری خامه خوب می خواهم. خامه فروش گفت: خامه ای به تو می دهم که از روغن صاف تر و بهتر باشد. مرد بصری با خود گفت: اگر روغن بهتر است، پس روغن می خرم. آنگاه به دکان روغن فروشی رفت و روغن خوب خواست. روغن فروش گفت: به تو روغنی می دهم که از آب زلال هم بهتر باشد! مرد بصری گفت: من که آب زلال در خانه دارم، پس به خانه بازگشت و کاسه ای پر آب پیش مهمان نهاد و گفت: تمام بصره را زیر پا گذاشتم و بهتر از آب چیزی برای تو نیافتم. مرد کوفی دست او را بوسید و گفت: شهادت می دهم که تو در بخل و تنگ چشمی از من ماهرتری!


  شجاع ترین مردم

از بخیلی پرسیدند که شجاع ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس که صدای دهان جمعی را که در خانه اش چیزی می خورند، بشنود و زهره اش نترکد!


  صبورتر از همه

شخصی از بخیلی پرسید: چه وقت من در صبر و بردباری سرآمد همه مردم خواهم شد؟ گفت: وقتی که کسی نان تو بشکند ]یعنی بخورد[ و تو سرش را نشکنی!


  میراث آدم و حوا

درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم، و مادرمان حواست، پس ما برادر هستیم و تو این همه مال اندوخته ای و من چیزی ندارم. از تو می خواهم که سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود دستور داد یک سکه سیاه به وی بدهد. درویش گفت: ای خواجه! چرا در قسمت کردن، برابری و عدالت را رعایت نکردی؟ خواجه گفت: ساکت باش وگرنه برادران دیگر خبردار می شوند و همین مقدار هم به تو نمی رسد!


  یادبود

شخصی به بخیلی گفت: انگشتر خود را به من بده تا هر وقت به آن نگاه می کنم، به یادت بیفتم. بخیل گفت: هر وقت خواستی مرا یاد کنی، بیاد بیاور که روزی از من انگشتری خواستی و من ندادم!1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، صص 121ـ123.

  قدرت کوتاه قامتان

انوشیروان روزی به دادرسی نشسته بود. مردی کوته قامت فراز آمد و بانگ دادخواهی برداشت. خسرو انوشیروان گفت: کسی بر کوته قامت ستم نتواند کرد. گفت: شهریارا، آن که بر من ستم راند از من کوتاه تر است. خسرو بخندید و دادش بداد.1


1. کلیات عبید زاکانی، ص409.

  ترس از معجزه

شخصی نزد معتصم1 آمد و دعوی پیامبری کرد. خلیفه گفت: آیا معجزه ای هم داری؟ گفت: مرده زنده می کنم. خلیفه گفت: اگر معجزه ای از تو ظاهر شود، من به تو ایمان خواهم آورد. آن گاه دستور داد شمشیر تیزی برای او آوردند. مدعی گفت: ای خلیفه! در حضور تو گردن وزیرت را می زنم و سپس او را زنده می کنم. خلیفه رو به وزیر خود کرد و گفت: نظر تو چیست؟ گفت: ای خلیفه! تن به مرگ دادن کاری بسیار دشوار است و من از این مدعی هیچ معجزه ای نمی خواهم! اکنون تو شاهد باش که من به او ایمان آوردم. معتصم بخندید و مدعی را به دارالشفا فرستاد.2


1. المعتصم بالله، هشتمین خلیفه عباسی فرزند هارون الرشید که در سال 180 هـ. ق، وفات کرد.

2. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 46.

  سردار میمون ها

بهلول بر خلیفه وارد شد. یکی از وزرا گفت: بشارت باد تو را ای بهلول که خلیفه تو را سردار و امیر میمون ها و خوک ها گردانید. بهلول به او گفت: گوش به من دار و فرمان به جا آر که از جمله زیردستان منی.

قطعه

به شهریاری گاو و خرم دهی مژده

رعیتی که بود خاص شهریار تویی

شمار لشکریانم ز خرس و خوک کنی

نخست کس که درآید در این شمار تویی1


1. بازنویسی بهارستان جامی، ص 120.

  تفکر در ملکوت آسمان

داوود طایی یک شب بر بام سرای، در ملکوت آسمان تفکر می کرد و می گریست تا به سرای همسایه فروافتاد. همسایه بجست و شمشیر برگرفت، پنداشت که دزد است؛ چون وی را دید، گفت: تو را که انداخت؟ گفت که بی خبر بودم، ندانم.1


1. کیمیای سعادت، ج 2، ص 504.

  ادعای گزاف

یکی از فرزندان خلفای عباسی، ادعای خلافت داشت و بسیار ستمگر بود. روزی به ندیم خود گفت: برای من لقبی مثل «معتصم بالله» و «متوکل علی الله» پیدا کن. گفت: «نعوذ بالله!».1


1. گنجینه لطوایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 53.

  پادشاه ابله و ندیم هوشیار

پادشاهی به ندیم خود گفت که نام ابلهان این شهر را بنویس. گفت: شرط کن که نام هر کس را بنویسم، مرا به خاطر آن مؤاخذه نکنی. پادشاه گفت: باشد. ندیم ابتدا نام پادشاه را نوشت. پادشاه گفت: اگر ابلهی مرا ثابت نکنی، تو را مجازات می کنیم، ندیم گفت: تو دست خطی را به یکی از نوکران خود داده و از او خواسته ای که به فلان دیار دوردست برود و آن را نقد کرده و نزد تو بازگردد، پادشاه گفت: آری، چنین است. ندیم گفت: او مردی است که در این دیار نه ملکی دارد، نه زنی و نه فرزندی، اگر آن پول را به دست آورد و به قلمرو پادشاهی دیگر برود، تو چه کار خواهی کرد؟ پادشاه گفت: اگر از ما رویگردان نشود و آن پول را به تمامی بیاورد تو چه می گویی؟ ندیم گفت: آن وقت نام پادشاه را حذف می کنم و نام آن مرد را در میان ابلهان می نویسم!1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص54.

  ترک عادت موجب مرض است

دانشمندی همنشین پادشاهی بود و عادت داشت که گه گاه مویی از محاسن خود بکند. پادشاه از این عادت بسیار ناخشنود بود، به دانشمند گفت: اگر از این پس موی خود را بکنی، دستور می دهم دستت را ببرند. او بسیار ترسید و در مجلس پادشاه همواره مواظب بود که دست به ریش خود نبرد، به همین سبب بسیار ناخوش احوال بود. تا اینکه روزی در یکی از مجالس بزم، لطیفه ها و نکته های تازه ای برای حاضران نقل کرد و پادشاه را خشنود و خندان ساخت. پادشاه به همین سبب به او گفت: امروز، وقت آن است که مزرعه ای آباد را به تو بدهم تا از محصول آن روزگار خوشی داشته باشی. گفت: ای پادشاه! اگر می شود ریشم را به من ببخش! چراکه از زمانی که دستم از ریشم کوتاه شده است، هیچ حال خوشی نداشته ام! پادشاه بخندید و دهی آباد به وی بخشید.1


1. همان، صص 54ـ55.

  حقوق تأخیرافتاده

پادشاهی در مجلس خود از حاضران چیستان پرسید که آنچه پارسال نرسید و امسال نمی رسد و سال آینده هم نخواهد رسید، چیست؟! یکی از سپاهیان او حاضر بود. گفت: آن چیزی، مواجب من است! پادشاه دستور داد تا حقوق او را دادند و مستمری سال آینده اش را دو برابر کردند.1


1. همان، صص 55ـ56.

  طبیب قاتل

طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان می رسید ردا را روی سر خود می کشید. سبب این کار را پرسیدند. گفت: از مردگان این گورستان شرم دارم. بر هر یک می گذرم ضربت من خورده است و به هر که می نگرم به دست من مرده است.

ای رای تو در علاج بیمار، علیل

بر آمدن مرگ، قدوم تو دلیل

در کشور مات منت جان ستدن

برداشته ای ز گردن عزرائیل

***

ای صنعت طب شکسته بازار از تو

هرچند بود به رنج بیمار از تو

المنة الله که عجب خشنودند

غسال و کفن فروش و حفار از تو1


1. بازنویسی بهارستان جامی، ص 126.

   مرد رند

مردی بود که به هر حمام که می رفت، هنگام بیرون آمدن به گرمابه دار می گفت که فلان لباس من گم شده، آن را پیدا کن یا تاوان بده! و به همین ترتیب سر و صدایی راه می انداخت و آخر هم مزد حمامی را نمی داد و بیرون می رفت، تا جایی که همه او را می شناختند و از آن پس به هیچ حمامی راهش نمی دادند، مرد بیچاره به حمامی رفت و در حضور مردم شرط کرد که مزد حمامی را بدهد و به هیچ کس تهمت دزدی نزند.

مرد لباس های خود را درآورد و به داخل حمام رفت و حمامی جامه های او را پنهان کرد. وقتی از حمام بیرون آمد به جز کمربند و شمشیر اثری از لباس های خود ندید و چون شرط کرده بود که چیزی نگوید و به کسی تهمت دزدی نزند، حرفی نزد. آن گاه به ناچار کمربند به کمر بست و گفت: انصاف دهید که من این گونه به حمام آمده بودم!؟ حاضران بخندیدند و حمامی با او قرار گذاشت که هر هفته یکبار به حمام برود و مزد هم ندهد.1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص56.

  حال مال باخته

اسبِ یکی از سپاهیان را دزدیدند. یارانش نزد او آمدند و گفتند: غمگین مباش! اگر اسبت در دنیا گم شد، در آخرت سَر از ترازوی اعمال تو بلند خواهد کرد! گفت: اگر در دنیا سر از آخُرِ من بلند می کرد، برای من بهتر بود!1


1. همان.

  استدلال ترسو

سپاهی ای از میدان نبرد می گریخت. گفتند کجا می روی ای نامرد!؟ گفت: برای من بهتر و خوشایندتر است که بگویند فلانی بگریخت لَعَنَهُ الله، تا این که بگویند کشته شد، رَحِمَهُ الله!1


1. همان، ص 57.

  مرد ساده دل

خلیفه ای با وزیر خود مشغول خوردن عسل بود. وزیر گفت: بسیاری از اعراب هستند که هرگز عسل ندیده و حتی نام آن را نشنیده اند. خلیفه گفت: باید برای این ادعا شاهدی بیاوری، وگرنه دروغ می گویی. روزی مردی عرب را به بارگاه خلیفه آوردند. عرب وقتی که شکوه و عظمتِ کاخ را دید، بسیار تعجب کرد و هنگامی که پای تخت خلیفه رسید، گفت: السّلامُ علیک یالله! خلیفه گفت: چه می گویی خدا کدام است!؟ عرب گفت: اَلسّلامُ علیک یا نبی الله! گفت: وای بر تو! چه می گویی؟ حاضران از او خواستند که خلیفه را امیرالمؤمنین خطاب کند. پس طعام آوردند و مرد عرب مشغول خوردن شد. در سفره غذاهای گوناگون بود. هنگام خوردن عسل، خلیفه پرسید: ای مرد عرب! آیا می دانی این چیست که می خوری؟ عرب گفت: گمان می کنم انار باشد! وزیر خلیفه گفت: یا امیرالمؤمنین! دیدید که حرفِ من بر تو ثابت شد. این مرد عسل را که نمی داند چیست، معلوم است که انار را هم نمی شناسد!1


1. همان، ص 65 ـ66.

  شاعر پررو

شاعری در ستایشِ خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درِ خانه خواجه نشست. خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامشِ خاطر نشسته است، گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟ شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم! خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید.1


1. همان، ص 94ـ 95.

  دزدی شعر

شاعری قصیده ای نزد صاحب بن عبّاد آورد که هر بیت آن از دیوانی و هر معنی آن زاده طبع سخندانی بود. صاحب به او گفت: برای ما عجب قطار شتری آورده ای که اگر کسی مهارشان را باز کند هر یک به گلّه دیگری بگراید.


  قطعه

همی گفتی به دعوی دی که باشد

به پیش شعر عذبم، انگبین هیچ

ز هر جا جمع کردی چند بیتی

به دیوانت نبینم غیر از این هیچ

اگر هر یک به جای خود رود باز

به جز کاغذ نماند بر زمین هیچ1


1. بازنویسی بهارستان جامی، ص 128ـ 129.

   شاعر یاوه گو

شاعری یاوه گو نزد جامی رفت و گفت: وقتی به خانه کعبه رسیدم، دیوانِ خود را برای تیمّن و تبرّک به حجرالاسود مالیدم، جامی گفت: اگر در آب زمزم می مالیدی، بهتر بود!1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 97.

  ادّعای شاعری

یکی از در زمان جامی بزرگ زادگان کودنِ شهر که ادعای شاعری داشت، غزلی مانندِ غزلِ جامی گفته و نزد وی آورده بود. پس از قرائت شعر، از این بیت جامی:

«بس که در جان فگار و چشم بیدارم تویی

هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی»

ایراد گرفت و گفت: شما در مطلع شعرِ خود گفته اید: هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی، شاید گاوی پیدا شود!

جامی گفت: باز پندارم تویی!1


1. همان.

  مدح سلطان

دو ظریف و نکته گو در مجلس پادشاهی در کنار هم نشسته بودند. پادشاه گفت: باز هم نشسته و با یکدیگر چه دروغی سرِ هم می کنید! گفتند: مدحِ پادشاه را می گوییم!1


1. همان.

  تأدیب

شخصی بی ادبی می کرد و بزرگی او را سرزنش کرد. بی ادب گفت: چه کنم که آب و گل مرا این گونه سرشته اند! گفت: آب و گل تو را نیکو سرشته اند امّا لگد کم خورده است!1


1. همان، ص 109.

  سجده چوب!

ظریفی در خانه مردی درویش مهمان شد. سقفِ خانه درویش، چوبی بود و هر لحظه صدا می کرد. مهمان گفت: ای درویش! خوب است به خانه ای دیگر برویم، می ترسم سقف خانه فرود آید. درویش گفت: این صدای تسبیح و ذکر است و چوب های سقف ذکر خدا می گویند! ظریف گفت: می ترسم آن قدر ذکر بگویند و تسبیح کنند که از خود بی خود شوند و به سجده بیفتند!1


1. همان، ص 110.

  دو برابر همسال

از شخصی پرسیدند که تو بزرگ تری یا برادرت؟ گفت: من یک سال بزرگ ترم اما سال دیگر او با من، همسال خواهد شد.

چو هیچ چیز نشد حاصلت چه می پرسی

که روزگار فلان در چه چیز می گذرد

شمار عمر کسان می کنی نمی دانی

که در مقابله، عمر تو نیز می گذرد1


1. بازنویسی بهارستان جامی، ص 122.

  یا کفش یا نماز

مردی با کفش نماز می خواند. دزدی در کمینِ او بود و می خواست کفش را بدزدد. وقتی نماز مرد تمام شد، دزد گفت: ای مرد! مگر نمی دانی نماز خواندن با کفش درست نیست؟ پس نمازت را دوباره بخوان که با کفش نماز نباشد! مرد گفت: اگر نماز نباشد، کفش که باشد!1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 111.

  حدیث خوب!

وقتی اشعب1 پیر شده بود، به او گفتند: اکنون هنگام توبه کردن است نه وقتِ شوخی و ظرافت و اگر در پایان عمرت به پند و اندرز و حدیث بپردازی، بهتر خواهد بود. گفت: به خدا سوگند که من هم احادیث زیادی شنیده ام. گفتند: یکی را روایت کن. گفت: یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله برای من روایت کرد که دو خصلتِ پسندیده است که هر کس آن دو را داشته باشد در دنیا و آخرت سعادتمند است. وقتی به اینجا رسید، ساکت شد. به او گفتند: حدیثِ خوبی است، دنباله آن را بگو. اشعب گفت: یکی از این دو خصلت را آن شخص که برای من روایت می کرد، فراموش کرده بود و دیگری را هم من به یاد نمی آورم!2


1. شخصی معروف و ضرب المثل در بخل و طمع (م. 154 هـ. ق).

2. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 132.

  هیچ مرد

جمعی نشسته بودند و درباره کمال و نقصان مردان سخن می گفتند. یکی از آنها گفت: هر که دو چشم بینا ندارد نیم مرد است و هر که در خانه عروسی زیبا ندارد نیم مرد است و هر که شناگری در دریا نمی داند نیم مرد است.

نابینایی در مجلس حاضر بود که زن نداشت و شناگری هم نمی دانست. بر او بانگ زد که ای عزیز عجب مقدمه ای پرداختی و مرا از دایره مردی چنان دور انداختی که با این اوصافی که گفتی من «نیم مرد» هم از «هیچ مردی» کم دارم.

چنان ز پایه مردی فتاد خواجه برون

ز بس فسردگی و خام ریشی و سردی

که گر هزار فضیلت رسد ز مردانش

قدم برون ننهد از حدود نامردی1


1. بازنویسی بهارستان جامی، ص 120.

پدر ابله

فرزند مردی ابله بیمار شد و زمان مرگش فرا رسید. مرد احمق به اطرافیان گفت: مرده شویی بیاورید تا پسرم را غسل دهد، گفتند: هنوز نمرده است. گفت: عیبی ندارد، تا کارِ غسل دادن تمام شود؛ مُرده است!1


1. گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 155.

  چاره اندیشی مرد نادان

ابلهی در بستر مرگ بود. گفت: جست وجو کنید تا کفنی کهنه برای من پیدا کنید. گفتند: کفن کهنه به چه دردت می خورد؟ گفت: پس از مردنم مرا در آن بپیچید و در گور بگذارید تا وقتی که نَکیر و مُنکر در شب اول قبر به سراغم می آیند و کفن کهنه را می بینند، گمان کنند که زمانِ زیادی از مردنم می گذرد و از من سؤال و جواب نکنند!1


1. همان، ص 155.

  ابله و سوزن

ابلهی سوزنی در خانه گم کرد و در کوچه به دنبالش می گشت. از او پرسیدند: چه می کنی؟ گفت: سوزنی در خانه ام گم شده است، می خواهم آن را پیدا کنم. گفتند: ای ابله! چیزی را که در خانه گم کرده ای در کوچه می جویی؟ گفت: چه کنم، خانه تاریک است و چراغی ندارم!1


1. همان، ص 156.

  بینش یک ابلهانه

خرِ مردِ ابلهی را دزدیدند، ابله سجدة شکر به جا آورد. به او گفتند: چه جای شکر است؟ گفت: اگر من هم سوار خر بودم و مرا هم می دزدیدند، چه می کردم؟1


1. همان، ص 158.

  پیام جبرئیل به مرد دیوانه

در زمان یکی از خلفای بغداد، مردی دیوانه ادعای پیغمبری کرد و او را نزد خلیفه بردند. خلیفه پرسید: چگونه پیامبری هستی و آیا معجزه ای هم داری؟ گفت: جبرئیل هر سه روز یک بار نزدِ من می آید و معجزه من این است که نَفَسم بوی خوشِ مُشک می دهد. دلِ خلیفه به حالِ مرد سوخت و گفت: این بیچاره دیوانه شده، او را به آشپزخانه مخصوص ببرید و بهترین غذاها را به او بدهید و صبح و شب شربت های نیکو به او بنوشانید. پس از ده روز او را نزد خلیفه آوردند. خلیفه پرسید: حالت چطور است؟ گفت: از دولتی سر خلیفه حالم خوش است. پرسید: آیا جبرئیل هنوز نزد تو می آید؟ گفت: پیش از این هر سه روز یک بار می آمد اما در مدتِ این ده روز، هر روز سه بار می آمد. خلیفه گفت: پیغامش چیست؟ گفت: می گوید جایی خوش یافته ای، مراقب باش که از اینجا بیرون نروی که هرگز مانند آن نخواهی یافت!1


1. همان، ص 160ـ161.

  مدعی زیرک

مردی از شدت فقر دیوانه شد و ادعای پیامبری کرد. او را نزد پادشاه بردند. پادشاه به او گفت: این چه ادعایی است که می کنی؟ گفت: من پیغمبر واقعی هستم و شما باید به من ایمان بیاورید. پادشاه گفت: معجزه ات چیست؟ گفت: من از دلِ همه شما خبر دارم! پادشاه گفت: اگر راست می گویی، اکنون در ضمیرِ من چه می گذرد؟ گفت: اکنون همه شما فکر می کنید که من دروغ می گویم!1


1. همان، ص 160.

  فرصتی برای معجزه

مردی نزد خلیفه بغداد رفت و ادعای پیامبری کرد. خلیفه گفت: معجزه ات چیست؟ گفت: هر کاری که اراده کنی می توانم انجام دهم. خلیفه گفت: تخم خربزه را در حضور من بکار و فوراً آن را سبز گردان تا گل بدهد و میوه دهد. مرد گفت: به من چهار روز مهلت بده. خلیفه گفت: نمی توانم مهلت بدهم. مرد گفت: ای بی انصاف! خدا با وجود قدرتی که دارد، چهار ماه فرصت می خواهد که خربزه ای برسد، آن وقت تو به من چهار روز هم مهلت نمی دهی!1


1. همان، ص 161ـ162.

  سر جنباندن یا درس گفتن

بافنده ای در خانه دانشمندی ودیعه ای1 نهاد. پس از مدتی محتاج شد. پیش وی رفت. دید که در مسند تدریس نشسته و جمعی از شاگردان پیش وی صف بسته اند. گفت: ای استاد به آن ودیعه احتیاج دارم. گفت: ساعتی بنشین تا از درس فارغ شوم. چون بافنده نشست، مدّت درس او طول کشید و بافنده عجله داشت. عادت آن دانشمند آن بود که در وقت درس گفتن سر خود می جنبانید. بافنده تصوّر کرد که درس گفتن، همان سر جنبانیدن است. گفت: ای استاد برخیز و مرا تا آمدنت نایب خود گردان، تا من به جای تو سر بجنبانم و ودیعت مرا بیاور که من تعجیل دارم. دانشمند

فقیه شهر زند لاف آن به مجلس عام

که آشکار و نهان علوم می داند

جواب هرچه ازو پرسی آن بود که به دست

اشارتی بکند یا سری بجنباند2

خندید و گفت:

فقیه شهر زند لاف آن به مجلس عام

که آشکار و نهان علوم می داند

جواب هر چه ازو پرسی آن بود که به دست

اشارتی بکند یا سری بجنباند3


1. ودیعه: امانت.

2. بازنویسی بهارستان جامی، ص 113ـ114.

   دیوانه کشی

روزی هارون الرّشید از کنار گورستان می گذشت. بهلول و یکی دیگر از دیوانگان را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. هارون تصمیم گرفت با آنها شوخی کند. پس دستور داد تا هر دو را به دربار آوردند و به آنها گفت: من امروز دیوانگان را می کشم. جلّاد را صدا بزنید. جلّاد فوراً حاضر شد و با شمشیر خود در خدمت هارون ایستاد. بهلول را نشاندند تا گردن بزنند. پرسید: ای هارون! چه می کنی؟ گفت: امروز دیوانه می کشم. بهلول گفت: سبحان الله! ما در این شهر دو دیوانه بودیم، اکنون تو نفر سوّم شده ای! ما را می کشی، چه کسی تو را بکشد؟1


1. گنجینة لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 162ـ163.

  دوستی نقد

هارون الرّشید از بهلول پرسید: چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ گفت: آن کسی را که شکم مرا سیر کند. هارون گفت: اگر من شکم تو را سیر کنم، مرا دوست می داری؟ بهلول گفت: دوستی که نسیه نمی شود!1


1. همان، ص 163.

  دیوانه زنجیری

روزی سلطان محمود به دیوانه خانه رفت، دیوانه ای زنجیری را دید که بسیار می خندید. گفت: ای دیوانه! برای چه می خندی؟ دیوانه گفت: به تو می خندم که به پادشاهیت مغروری و از راه راست و ادب دور هستی! محمود گفت: هیچ آرزویی داری؟ گفت: مقداری دنبه خام می خواهم که بخورم. محمود دستور داد تا پاره ای تُرُب آوردند و به او دادند. دیوانه تُرُب را می خورد و سرش را تکان می داد. محمود با تعجب پرسید: برای چه سرت را تکان می دهی؟ گفت: از زمانی که پادشاه شده ای، از دنبه ها چربی رفته است!1


1. همان، ص 164.

 

منبع :  نشریه گنجینه > فروردین و اردیبهشت 1389 ، شماره 82 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۲۲
مجید کمالی

لطایف قرآنی

لطیفه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">