خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

لطفا پول هدیه را بدهید

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۲۹ ب.ظ
روزی پیامبر اکرم (ص) با اصحاب در مسجد نشسته بودند که شخصی وارد شد و عرض کرد یا رسول الله هدیه ای برای شما آورده‌ام. همین که آن را تقدیم کرد. حضرت متوجه شدند که عسل است. ایشان با انگشت مقداری از عسل را میل کردند. مرد گفت خوشتان آمد؟ پیامبر فرمودند آری مرد عرب گفت حال که چنین است لطف کنید پولش را بپردازید.

پیامبر فرمودند مگر نگفتی هدیه است؟! مرد عرض کرد چرا هدیه است؛ منتها از آن هدایایی است که پولش را باید بدهید! پیامبر تبسمی کردند و پول عسل را دادند. ایشان هر وقت ناراحت می‌شدند به یاد آن مرد می‌افتادند و می‌فرمودند آن عرب بیابانی چه شد؟ کاش نزد ما می‌آمد و ما را خوشحال می‌کرد.


منبع:پرسمان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۹
مجید کمالی

چشم همسرت لکه سفید دارد

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ
بانویی خدمت پیامبر رسید حضرت از او پرسیدند همسرت کدامیک از مسلمانان است، زن پاسخ داد فلان کس. پیامبر (ص) پرسیدند، همان که لکه سفیدی در چشمش هست؟

زن برافروخته پاسخ داد نه. چشم همسر من سالم است. حضرت خندیدند و فرمودند چرا رنجیده شدی؟ مگر کسی هست که در چشمش سفیدی نباشد؟!


منبع:پرسمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۷
مجید کمالی

شما مثل حرف نون هستید

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۲۴ ب.ظ
روزی امیرالمومنین (ع) با دو تن از اصحاب که قدشان از حضرت بلندتر بود قدم می‌زد. یکی سمت راست حضرت راه می‌رفت و دیگری در سمت چپ ایشان.

یکی از آنها به شوخی رو به امام کرد و گفت: «تو در میان ما مانند حرف نون در میان کلمه «لنا» هستی!»

حضرت نیز در پاسخ فرمودند: «اگر من در میان شما نبودم شما نبودید» چون نون را که از میان کلمه «لنا» برداریم «لا» باقی می‌ماند و لفظ «لا» در عربی به معنی نیستی است.


منبع:پرسمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۴
مجید کمالی

مرا به 8 گردو فروختند

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ
روزی پیامبر همراه بلال از کوچه ای می‌گذشتد. بچه ها مشغول بازی بودند. همین که پیامبر را دیدند، دور ایشان حلقه زدند و دامن‌شان را گرفتند و گفتند همان طوری که حسن و حسین را بر شانه تان سوار می‌کنید، ما را هم برشانه خود سوار کنید. بچه ها هر یک گوشه ای از دامن پیامبر (ص) را گرفته بودند. و با شور و اشتیاق، همین جمله را تکرار می‌کردند.

پیامبر با دیدن این همه شور و شوق به بلال فرمودند به منزل برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا خود را از این بچه ها بخرم. بلال با عجله رفت و با 8 گردو برگشت، حضرت 8 گردو را بین بچه ها تقسیم کردند و بدین ترتیب خود را از دست آنها رها کردند و همراه بلال به راهشان ادامه دادند.

حضرت رو به بلال کردند و به مزاح گفتند خدا برادرم یوسف صدیق را رحمت کند، او را به مقداری پول بی ارزش فروختند، این بچه ها نیز پیامبر خدا را به 8 گردو معامله کردند!


منبع:پرسمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۳
مجید کمالی

دیوانه

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۲۲ ب.ظ
در کاشان دیوانه ای وقت نماز وارد مسجد شد و با صدای بلند به مردم گفت همه شما دیوانه‌اید! همه به او خندیدند. دیوانه گفت همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آمد صف جلو و رو کرد به پیش نماز و گفت آقا! با تو بودم.

بعد شروع کرد به یک یک افراد حاضر در مسجد گفت آقا! با تو بودم. مردم عصبانی شدند و او را از مسجد بیرون کردند. از کار این دیوانه یاد گرفتم که گاهی سخنرانی عمومی تأثیر ندارد؛ و باید گفت آقا! با تو بودم.


استاد قرائتی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۲
مجید کمالی

بیت المال است

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۲۰ ب.ظ
یکی از رزمندگان شوخ طبع در زمان عملیات به سایر رزمندگان گفت: «بچه ها هر چه به دستتان رسید نخورید؛ خصوصاً تیر و ترکش. چون اینها بیت المال است و حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشیم».

بچه ها از حرفش تعجب کردند او در ادامه گفت: «این ترکش ها مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر و ته خرجشان را زده اند و برای مهمات داده اند. آن وقت شما راه به راه آنها را میخورید و زخمی و شهید می شوید این درست است؟! نشنیده‌اید که گفتند: «فی حلالها حساب و فی حرامها عقاب». دنیا ارزش ندارد. یک خرده جلوی شکمتان را بگیرید!»


منبع:پرسمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۰
مجید کمالی

آیه های سجده دار

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۱۹ ب.ظ
علامه حلی در سنین کودکی پیش دایی اش که محقق بود می‌رفت و درس میخواند وقتی درسی را یاد نمیگرفت یا شیطنت میکرد، دایی دنبالش می‌کرد تا تنبیه اش کند، علامه کوچک اما سریع یک آیه سجده دار میخواند و دایی اش به سجده می رفت، آن وقت خودش پا به فرار می‌گذاشت و فرار می‌کرد.

مرحوم آیت‌الله مجتهدی

منبع پرسمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۹
مجید کمالی

درخت گردو

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۱۷ ب.ظ
شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و می‌گفت: « خدایا! همه کارهایت درست است. فقط نمی‌فهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار داده‌ای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بته های کوچک!»

همین طور که داشت با خدا درد دل می‌کرد. ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینی اش خون آمد. او به خودش آمد گفت: «خدایا کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد!»

مرحوم آیت‌الله مجتهدی


منبع :پرسمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۷
مجید کمالی