روزی پیامبر همراه بلال از کوچه ای میگذشتد. بچه ها مشغول بازی بودند. همین که پیامبر را دیدند، دور ایشان حلقه زدند و دامنشان را گرفتند و گفتند همان طوری که حسن و حسین را بر شانه تان سوار میکنید، ما را هم برشانه خود سوار کنید. بچه ها هر یک گوشه ای از دامن پیامبر (ص) را گرفته بودند. و با شور و اشتیاق، همین جمله را تکرار میکردند.
پیامبر با دیدن این همه شور و شوق به بلال فرمودند به منزل برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا خود را از این بچه ها بخرم. بلال با عجله رفت و با 8 گردو برگشت، حضرت 8 گردو را بین بچه ها تقسیم کردند و بدین ترتیب خود را از دست آنها رها کردند و همراه بلال به راهشان ادامه دادند.
حضرت رو به بلال کردند و به مزاح گفتند خدا برادرم یوسف صدیق را رحمت کند، او را به مقداری پول بی ارزش فروختند، این بچه ها نیز پیامبر خدا را به 8 گردو معامله کردند!
منبع:پرسمان