خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه


استبداد زیاد بن ابیه

چون امیرالمؤمنین حسن علیه السلام از کار خلافت نزول کرد، حکومت و پادشاهی به معاویه تعلّق گرفت و او کوفه را به مغیرة بن شُعبه و بصره به زیاد بن ابیه داد و نسبت زیاد به ابوسفیان قبول کرد و او را برادر خواند و دمشق را دارالملک ساخت.

چون بصره، به شب، از دزدان و مُفسدان ناایمن بود، به زیاد گفت تا در آنجا شرایط سیاست به تقدیم رساند. زیاد در بصره منادی کرد که هیچ کس به شب از خانه بیرون نیاید وهرکه را ببیند ابقاء نخواهد بود. در شب اول، یک هزار و هشتصد آدمی به قتل آمدند و در شب دوم چهارصد و در شب سوم سی. بعد از آن کس را زَهره نبود از بیم سر، پای از خانه بیرون نهادن. شبی ناگاه اعرابی ای را بگرفتند.

گفت: منادی نشنیدم. به زیاد خبر دادند، گفت: اگر چه راست می گوید، اما گذاشتن او سبب خلل سیاست باشد. او را نیز کشت. بعد از آن، کس را زَهره تردّد نبود.

زیاد منادی کرد که شب درِ دکان ها نبندد و اگر خسارتی افتد، من تاوان کشم. در مدت حکومت او کس در بصره، درِ دکان ها نیست. وحوش به شب در شهر می آمدند و آلات دکان ها بر هم می زدند. عرب، از نیْ شِباک (شبکه ها) ساختند و جهت دفع وحوش، بر در دکان ها نهادند و آن رسم هنوز در عرب باقی است.

انتقام مختار

در کوفه، مختاربن ابی عُبید ثقفی خروج کرد و ابراهیم بن مالک اشتر مدد او شد. مختار، عراق و دیار بکر و آذربیجان مسخّر کرد و طلب خون حسین علیه السلام می کرد و در طلب خون حسین علیه السلام به جدّ تمام ساعی شدند، تا عمر سعد وقاص و پسرش حفص و شمر ذی الجوشن را بکشت و سرهای ایشان پیش محمد حنفیه فرستاد.

مختار ثقفی، هرکه را با حسین علیه السلام حرب کرده بود، می گرفت و می کشت و ابراهیم بن مالک اشتر را به جنگ عبیداللّه زیاد فرستاد، به حدود موصل جنگ کردند، شامیان هفتاد هزار مرد بودند و کوفیان هفت هزار. هفت بر هفتاد غالب شد. شامیان مُنهَزم گشتند. عبیداللّه بن زیاد، در گریز، بر دست ابراهیم مالک کشته شد. سرش به مختار ثقفی فرستاد.

فرجام حجّاج ستمگر

حجّاج یوسف ثقفی، بیست سال امارت کرده بود و پنجاه و چهار سال عمر داشت و زیادت از صد هزار آدمی را به قتل رسانده بود، و در روز وفات او پنجاه و هشت هزار آدمی محبوس بودند. از آن جمله بیست هزار زن. سبب مرگ حجّاج آن که چون صحابه و تابعین و علما و فقها بر مخالفت حجّاج، با عبدالرحمن بن اشعث مُتّفق شدند، حجّاج هرکه را از ایشان می یافت، می کُشت. سعید بن جبیر ازو بگریخت و مدت ها در ولایات می گشت. پس به مکه رفت و مجاور شد. حجّاج بفرستاد و او را گرفت.

در راهْ موکّلان ازو کرامات ظاهر می دیدند. او را گفتند: سرِ خود گیر. گفت از قضای خدای تعالی چند گریزم؟ او را پیش حجّاج بردند. حجّاج ازو بازخواست ها می کرد و او جواب ها می گفت.

حجّاج برنجید و او را سیاست کرد.در حال، حجّاج را جنون پیدا شد و زیاد می گشت و فریاد می کرد که چرا سعید جبیر را کشتم و می گفت: سگان در اندرونِ رودگانم می درند. طبیبی پاره گوشت به حلق او فرو هشت، پر از کرم برآمد. او را گفت: وصیت کن. حجّاج یکی از خواصّ خود بفرستاد و گفت: بنگر، مردم در حقّ من چه می گویند. باز آمد و گفت: می گویند اگر دوزخ یک انگشت است، حجّاج را است. میان قتل سعید بن جبیر و مرگ حجّاج یک ماه بود.

آه مظلوم

هادی، چهارمین خلیفه عباسی در سال 170 هجری درگذشت. سبب وفاتش آنکه در قصر خود در صُفّه نشسته بود، تیر و کمان در دست. فراشی پرده می بست، هادی با حاضران گفت: چه گویند؟ توانم تیری به سینه فراش زدن، چنان که از پشتش بیرون رود؟ گفتند: خلیفه از آن قادرتر و قوی بازوترست که از امثال این درماند. اما دستش به خون چنین مسکینی بیالاید، نشاید. نشنید و تیری بر آن بیچاره انداخت و بکشت و در لحظه پشیمان شد.

وارثان او را بخواند و خشنود گردانید و استحلال خواست. اما هادی را جوش کوچک بر پشت پای پدید آمد و خاریدن گرفت و چنان که به دو دست می خاریدند، سکون نمی یافت، آماس گرفت و بگندید. به مرتبه ای که از بوی زفت آن،در آن حوالی نمی شایست رفت و روز سوم بدان درگذشت.

;به خون ای برادر میالای دست ;که بالای دست تو هم دست هست

آغاز و پایان روز یک پادشاه

عمرولیث صفار بعد از برادرش به قدرت رسید و رقیبان خود را سرکوب و قلمرو خود راگسترش داد. وقتی کار عمرولیث قوی شد، طمع در خوزستان کرد، خلیفه عباسی [معتضد]، اسماعیل سامانی را بفرستاد تا با او جنگ کند. اسماعیل سامانی، با دوازده مرد به جنگ عمرو لیث رفت. گذر بر راه رویی داشت. در کوچه باغی، درختی پُر سیب بر سر راه داشت. اسماعیل، غلامی را نهانی بر آن گماشت تا خود کسی از آن سیب تصرّفی خواهد کرد یا نه؟ همه لشکر بر آن بگذشتند و یکی سیب تصرّف نکردند. اسماعیل خدای تعالی را سجده شکر گزارد که سیاست و عدل او در دل آن لشکر بدین مرتبه رسیده است و امید در ظفر بست.

عمرو لیث با هشتاد هزار مرد آراسته برابر آمد. چون فریقین صف بیاراستند و طبل جنگ فرو کوفتند، اسب عمرولیث نشاط کرد و او را در ربود و به میان لشکر اسماعیل سامانی آورد تا بی آن که جنگی اتفاق افتد، گرفتار شد و آن همه لشگر به بانگ طبلی مُنهزم شدند.

عمرولیث در خیمه ای محبوس کردند، از فرّاشان او یکی از آنجا بگذشت. عمرو او را بخواند و گفت: از جهت من چیزکی خوردنی تدبیر کن. فرّاش پاره گوشت به دست آورد و در یغلاوی قلیه ساخت (در سطلی دسته دار گرم کرد) فرّاش به طلب حوائجی رفت. سگی سر در یغلاوی کرد و استخوان برگرفت و دهانش بسوخت، سر به تعجیل بیرون آورد. حلقه یغلاوی در گردنش افتاد، می دوید و یغلاوی می برد. عمرو بخندید. موکّلان که ملازم او بودند، سؤال کردند که موجب خنده چیست؟

گفت: هم امروز بامداد، طبّاخم شکایت می کرد که مطبخ را سیصد شتر به دشواری می برند، زیادت می باید کردن و شب هنگام مشاهده می کنم، سگی به آسانی می برد.

اقبال آل بویه

[فرزندان آل بویه به نام های علی، حسن و احمد، پس از غلبه بر آل زیاد به حکومت پرداختند.] علی، شیراز را دارالملک ساخت. لشکر ازو روزی خواستند، مال نبود. متفکر در خانه حاکم خلیفه عباسی خفته بود، ماری سیاه دید که بر سقف خانه از سوراخی سر بیرون کرد، بترسید و از آن خانه بیرون آمد. بفرمود: تا آن سقف بشکافتند تا مار را بکشند، چون بشکافتند، مار را نیافتند، صد صندوق مال یافتند از نقد و جنس و جواهر.

روزیِ لشکر از آن بداد، چون روز بهآ خر رسید، خواست که از آن جامه ها جهت خود لباس سازد. خیاطی را طلب داشت. خیاطی کر بود که خیاطی حاکم خلیفه کردی. او را بیاوردند.

عمادالدوله او را بنشاند. خیاط تصور کرد که او را به رنجش نشانده اند. چون مردم برفتند، عمادالدوله فرّاش را گفت، جامه ها بیار. خیاط تصور کرد که می گوید چوب بیار. گفت: ای خداوند! به چوب چه حاجت! از آنِ یاقوت پیش بنده زیادت از ده صندوق نیست. عمادالدوله بخندید و ارکان دولت متعجب شدند. آن صندوق های جامه ازو بِستدند.

نتیجه غرور

آلب ارسلان دومین پادشاه سلجوقیان پس از غلبه بر امپراتور روم شرقی، به ماوراءالنهر آمد [قلعه ای را فتح کرد] و یوسف کوتوال [دژبان] قلعه را اسیر پیش آوردند. سلطان ازو احوال پرسید، جواب درشت می گفت. فرمود: او را سیاست کنید. یوسف کاردی کشید و قصد سلطان کرد. جا نداران (محافظین) آهنگ او کردند. چون سلطان بر قدرت خود واثق بود، جانداران را از قصد او منع کرد. سه تیر بدو انداخت. هر سه خطا شد. او در سلطان رسید و سلطان را زخم زد. جامع فراش میخ کوبی بر سرش زد. بیفتاد و بدان بمرد.

از آلب ارسلان مرویست که: در همه عمر به خود اعتماد نکردم الا درین روز دو نوبت خودبین شدم:

یکی، بر بالایی، در لشکر خود نگاه کردم، شکوهی و انبوهی تمام یافتم. در دلم آمد که مِنْ بعد کسی با من مقاومت نتواند کرد. در آن جنگ شکسته شدم.

دوم، از خود بینی نگذاشتم که جاندارانْ او را هلاک کنند و به خود تیر اند اختم تا خطا شد و او مرا هلاک کرد. ثمره خودبینی این است که بدان گرفتارم و بر دست کمتر کسی هلاک شدم.

بر ارباب خرد لازم است از غرور احتراز کردن و زور و قوّت و حول و قدرت از حق تعالی داشتن.


منبع:مجلات > ادبیات و هنر > گنجینه > خرداد 1382، شماره 27  : حمداللّه مستوفی ، صفحه 115

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۸
مجید کمالی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">