گوهر لطایف/ حکایات تاریخی
شاعر نابغهمُتنبی، شاعری شیرین زبان و یکی از فصحای شعرای عرب است و به جز پادشاهان، مدح دیگری را نکردی! حافظه او، چندان بود که به شنیدن یک بار، شعر دیگری را از حفظ کردی و پسرش به شنیدن دوبار و غلامش به سه بار شنیدن. و بسیار اتفاق افتادی که شاعری، شعری از خود خواندی و متنبی، دعوی نمودی که شعر را من گفتم. پس، متنبی اعاده نمودی و پسرش دوباره خواندی و غلامش نیز تکرار شعر نمودی، شاعر خجل شده، مردم، متنبی را مصدق می داشتند. گدای زیرکگویند شخصی به کور سائلی گرده نانی داد. سائل دعا کرد و گفت: خداوندا! این غریب را به وطن باز رسان. آن غریب از سائل پرسید که چه دانستی من غریبم؟ گفت: به جهت آن که نان را درست دادی و پاره نکردی، به درستی که من، سی سال است گدایی می کنم، احدی به من نان درستی نداد. ابن سیناابوعلی سینا گوید: من به طالع سعد در افشنه متولد شدم، و چون به سن چهار رسیدم به دبستان رفتم، و هر چه اطفال می خواندند حفظ می کردم. در یک سال و نیم کتب بسیار از علم نحو و صرف و اشعار حماسه و اشعار ابن رومی و سایر کتب حفظ نمودم. چون به ده سالگی رسیدم شروع در فقه و اصول نمودم. و چون به دوازده سالگی رسیدم فتوی می دادم. پس از آن، شروع کردم در خواندن علم طب، و قانون را نوشتم در سن شانزده سالگی، نوح بن نصر سامانی مریض شد و اطباء از معالجه او، عاجز شدند. پس به معالجه او اقدام نمودم، مرض زایل شد و نوح را با من الفتی پیدا شد، خواهش نمودم که مرا از خواندن کتبی که دارد منع ننماید. در کتابخانه او، کتب حکمت بسیار بود و از کتب ابی نصر فارابی در آنجا دیدم. پس مشغول به تحصیل حکمت شدم و حکمت را تحصیل نمودم. چون به سن 24 سالگی رسیدم، علمی نماند که معلوم من نشد. درد عشقدختری از دختران بزرگان ناخوش شد. ابوعلی سینا را به معالجه او بردند، گفت: عاشق است. دختر انکار کرد. ابوعلی به کسان دختر گفت که اسامی جمعی را که صلاحیت معشوقیت دارند بگویند. چون به اسم معشوق رسیدند، نبض دختر مضطرب شده معشوق او معین شد. کسان دختر، علاج مرض را خواستند. گفت: به جز عقد مزاوجت علاجی ندارد. پاداش غیبتگویند: مردی به حسن بصری گفت: فلانی در غیبت تو سخن می گوید. حسن قابی حلوا برای او فرستاد و گفت: شنیده ام تو نیکوکاری خود را به دفتر من واردکرده ای و این حلوا پاداش من به توست. ابن سیرین و تعبیر خوابابن سیرین از ولایت بصره است. گویند که او، جوانی خوش صورت بود و به امر بزّازی اشتغال داشت. روزی، زن یکی از عظماء، او را به خانه برد. برای خریدن جامه با او، مراوده آغاز نهاد. محمد به عذری به طهارت خانه رفت و خود را به نجاست آلوده ساخت و بیرون آمد. زن از او نفرت نموده از آن ابتلا، خلاص شد. ابن سیرین در علم تعبیر استاد بود. شخصی به او گفت: در خواب دیدم که جواهرات بر خوک آویزان می کنم. گفت: حکمت به نا اهل تعلیم می کنی، و چنان بود که گفته بود. دیگری گفت در خواب دیدم که دهن مردان و زنان را مهر می کنم! ابن سیرین گفت که تو اذان قبل از طلوع فجر می گویی در رمضان، چنان بود که گفته بود. جواب علمای نصاریگویند: عضدالدوله، قاضی ابوبکر با قلانی را به رسالت، نزد قیصر فرستاد. قیصر می دانست که قاضی از علما است و به او، تعظیم نخواهد نمود. دری بسیار کوچک ساخته، حکم نمود قاضی را از آن دریچه به حضور رسانند، جهت آنکه در حین دخول، قاضی در حال رکوع داخل شود و هیبت قیصر از نظرها نرود. قاضی چون نزدیک به آن در رسید این معنی را یافته، وارونه داخل آن خانه شد. قیصر از فطانت قاضی، متعجب شد. قاضی بعد از ادای رسالت، با یکی از رهبان که در مجلس قیصر بودند احوال پرسی کرد و گفت که احوال و اولاد شما چگونه است؟ قیصر را فرصت استخفاف قاضی به دست آمده گفت: ای قاضی! تو بزرگ علمای اسلام و لسان ایشانی، چگونه نمی دانی که رهبان، منزّه از عیال و اولادند؟ قاضی به عرض رسانید که علمای نصاری خدای تعالی را منزّه از اولاد نمی دانند، چگونه می شود که خود را منزّه تر از حق تعالی شمارند. پاداش احترام به نام خدابشر حافی گوید: روزی کاغذی در راه دیدم، از راه برداشتم، نام خدا بود. و درهمی بیش نداشتم. او را با گلاب و مُشک غسل دادم و به آن کاغذ مالیدم و معطر ساختم. چون به خانه آمدم، هاتفی ندا داد که تو، نام ما را خوشبو کردی، ما نیز دل تو را خوش بو و طاهر گردانیم. گویند که بشر را میهمانی خواستند. چون طعام حاضر شد خواست دستش را به طعام دراز کند. دستش دراز نمی شد تا سه بار، صاحب طعام را خواستند. چون احوال پرسیده شد، واضح گردید که طعام، شبهه ناک است. بشر حافی را بعد از مرگش در خواب دیدند، به او گفتند: خداوند با توجه کرد؟ گفت: مرا و هر کس را که دنبال جنازه ام بود بخشید. سه چیز گرانقدرعارفی عقیده داشت سه چیز گرانقدر است: زیبایی رو همراه با خود داری، خوش خلقی با دین داری، پذیرایی با امانت داری. بخشنده نیازمندگویند: مردی به هنگامی که جنید در میان یاران نشسته بود، پانصد دینار برای او آورد. گفت: بگیر و میان یاران بخشش کن. جنید گفت: باز دیگر داری؟ گفت: آری، من دینار بسیار دارم. جنید گفت: آیا باز هم از خدا می خواهی؟ گفت: آری. جنید گفت: پس آن ها را بگیر که خودت از ما نیازمندتری. منبع:: مجلات > ادبیات و هنر > گنجینه > دی 1382، شماره 34 : ، صفحه 90 |