لطیفه بخوانید،لطیفه بگویید
قناعت(1)ابوذر غفاری به همراه یکی دیگر از صحابه، مهمان سلمان فارسی بود. سلمان، کمی نان و نمک آورد و گفت: «اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از تکلّف نهی نفرموده بود، چیز بهتری حاضر می کردم». ابوذر گفت: «اگر مقداری سبزی باشد، تکلّف نیست». سلمان به دکّان سبزی فروشی رفت و چون پولی نداشت، آفتابه اش را گرو گذاشت و کمی سبزی خرید. وقتی غذا تمام شد، ابوذر گفت: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی قَنَعَنا بِما رَزَقَنا؛ شکر خدای را که ما را به آنچه که روزیمان فرموده، قانع ساخته است». سلمان گفت: «اگر قانع بودید، آفتابه من گرو نمی رفت».(2) دوست داشتن عایشهمردی ناصبی از شیعه ای پرسید: «آیا تو عایشه را دوست داری؟» شیعه گفت: «آیا تو راضی می شوی من زن تو را دوست داشته باشم؟» ناصبی گفت: «نه». شیعه گفت: «پس چرا چیزی را که شایسته زن خودت نمی دانی، شایسته زن رسول خدا صلی الله علیه و آله می دانی؟»(3) ممانعت از کار خداونددو نفر شیعه و سنّی، در مورد معاویه بحث می کردند. شیعه گفت: «معاویه اهل جهنّم است». سنّی گفت: «معاویه از صحابه پیامبر بود؛ پس اهل نجات است و خداوند او را به بهشت می برد». شیعه گفت: «اگر خداوند بخواهد معاویه را به بهشت ببرد، ما شیعه ها نمی گذاریم». سنّی با تعجّب پرسید: «چگونه از کار خداوند جلوگیری می کنید؟» شیعه گفت: «همان طور که خداوند جل جلاله می خواست علی علیه السلام را خلیفه کند و شما جمع شدید و نگذاشتید».(4) عزل از نبوّتشخصی ادعای پیامبری کرد. او را نزد خلیفه بردند. خلیفه گفت: «چه می گویی و حرف حسابت چیست؟» گفت: «من پیغمبر خدا هستم و هر سه روز یک بار، جبرئیل بر من نازل می شود». خلیفه گفت: «معجزه ای نشان بده». گفت: «تا جبرئیل نیاید، نمی توانم معجزه ای نشان بدهم.» خلیفه پرسید: «جبرئیل کی می آید؟» گفت: «تازه رفته است و سه روز دیگر می آید». خلیفه احساس کرد که او در اثر ضعف و گرسنگی، دچار مشکل روانی شده و خبط کرده است. دستور داد او را در مطبخ خانه مخصوص خلیفه ببرند و از غذاهای خوب و مقوّی به او بخورانند. بعد از سه روز که او را حاضر کردند، خلیفه گفت: «ای پیغمبر بر حق! حالت چطور است؟» گفت: «حالم خیلی بهتر از سابق است». خلیفه پرسید: «آیا در این چند روز، جبرئیل بر تو نازل شده است؟» گفت: «آری، قبلاً هر سه روز یک بار می آمد و حالا هر روز سه بار می آید». خلیفه پرسید: «آیا پیغامی هم برایت آورده است؟» گفت: «آری، جبرئیل نازل شد و گفت: «حقّت سلام می رساند و می فرماید که خوب جائی پیدا کرده ای. مبادا آنجا را ترک کنی و به جای دیگری بروی؛ و الاّ تو را از درجه پیغمبری ساقط خواهم کرد».(5) نقل حدیثاشعب بن جابر، بسیار شوخ و لطیفه گو بود. وقتی پیر شد، او را ملامت کردند که: «تو دیگر پیر شده ای و وقت هزل گوئی و شوخی کردن تو گذشته است. حال دیگر نوبت توبه و انابه است. در این آخر عمر، مدتی هم مشغول شنیدن وعظ و حدیث باش». گفت: «به وَاللّه من حدیث هم شنیده ام». گفتند: «اگر راست می گویی، حدیثی نقل کن». گفت: «نافع بن بُدَیل از رسول خدا صلی الله علیه و آله برایم نقل کرد که دو خصلت پسندیده است که در هر کس باشد، سعادت دنیا و آخرت نصیب او می گردد». اهل مجلس که خیلی خوششان آمده بود، شروع به «به به» و «چه چه» کردند و به او احسنت و آفرین گفتند؛ سپس از او خواستند که ادامه حدیث را نقل کند. اشعب گفت: «یکی از خصلتها را نافع فراموش کرده بود و دیگری را من از یاد برده ام».(6) ادعای خدائیدر زمان هارون الرشید، شخصی مدّعی خدائی شد. او را نزد خلیفه بردند. خلیفه برای اینکه او را بترساند گفت: «چند روز قبل، شخصی ادعای پیغمبری کرد؛ او را کشتیم». گفت: «بسیار کار خوبی کردید؛ چون من او را نفرستاده بودم».(7) رجعتابوحنیفه از مؤمن طاق پرسید: «تو قائل به رجعت هستی؟» گفت: «آری». ابو حنیفه گفت: «پس، پانصد دینار به من قرض بده تا هنگام رجعت، به تو باز گردانم». مؤمن طاق گفت: «تو ضامن بیاور که در آن زمان، به صورت انسان بر می گردی و به شکل میمون نخواهی بود؛ تا من به تو قرض بدهم».(8) پیغمبر نه آهنگردر زمان مأمون، شخصی ادّعای پیامبری کرد. او را نزد خلیفه بردند. مأمون از او پرسید: «معجزه تو چیست؟» گفت: «هر چه بخواهی». مأمون قفل بسته ای را به او داد و گفت: «این قفل را باز کن». گفت: «من ادّعای پیغمبری کردم، نه ادّعای آهنگری».(9) امامت و شهادت نسّاجسلیمان بن مهران اعمش، در زمان حضرت صادق علیه السلام از محدّثین شیعه و بسیار لطیف و شوخ طبع بود. یک روز، داود بن عمر که شغلش نسّاجی بود از اعمش پرسید: «به نظر تو، نماز خواندن پشت سر نسّاج چگونه است؟» گفت: «بدون وضو اشکال ندارد». داود پرسید: «شهادت دادن نسّاج چگونه می باشد؟» گفت: «به انضمام شهادت دو مرد عادل، قبول است».(10) تقیّهابن جوزی واعظ، بنابر نظر بعضی از بزرگان، شیعه مذهب بوده و از روی تقیّه، اظهار تسنّن می کرده است. از او پرسیدند: «خلیفه بلافصل پیامبر صلی الله علیه و آله ، علی علیه السلام بود یا ابوبکر؟» گفت: «کسی که دخترش در خانه او بود». (این جمله دو پهلوست. یکی اینکه: خلیفه بلافصل، علی علیه السلام است که دختر پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه علی علیه السلام است. دوم اینکه: خلیفه بلافصل، ابوبکر است که دختر ابوبکر در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله می باشد). و همچنین در مورد تعداد خلفای بعد از حضرت رسول صلی الله علیه و آله از او سؤال کردند. گفت: «چند بار بگویم چهار نفر، چهار نفر، چهار نفر». (در اینجا نیز معلوم نیست که آیا منظور او، واقعا چهار نفر است که طبق نظر اهل سنّت می باشد. یا منظورش سه تا چهار تا یعنی دوازده تا است که طبق نظر مذهب تشیّع می باشد).(11) صلیب یا الاغ؟!ابوالحسن علی بن میثم، از مردی مسیحی پرسید: «این صلیب را برای چه به گردنت آویخته ای؟» گفت: «به جهت اینکه این صلیب، شبیه همان چیزی است که حضرت عیسی علیه السلام را از آن به دار آویختند». ابوالحسن پرسید: «آیا آن حضرت، دوست داشت که او را از آن صلیب، به دار آویزند؟» گفت: «نه». ابوالحسن پرسید: «آیا آن حضرت به الاغی که سوارش می شد و از آن، جهت رفع حوائج و انجام کارها بهره می برد، علاقه داشت یا نه؟» گفت: «آری». ابوالحسن گفت: «پس چرا آن چیزی را که حضرت عیسی علیه السلام دوست داشت، رها کرده ای و آن چیزی را که حضرت از آن بدش می آمد، به گردنت آویخته ای؟ اگر قرار باشد به جهت یاد و نام آن حضرت، چیزی را به گردنت بیاویزی، آن الاغ است، نه صلیب!».(12) پی نوشت: *. آنچه در این مجموعه آمده، از کتاب «لطیفه های تلخ و شیرین از مردمان اهل دین»، نوشته مصطفی درویش اقتباس گردیده و گاه تغییر اندکی در لطیفه ها ایجاد شده است. 1. لطائف الطوائف، ص311. 2. خزائن نراقی، ص247. 3. بازار دانش، ص50. 4. ریاض الحکایات، ص123. 5. لطائف الطوائف، ص262. 6. ریاض الحکایات، ص122. 7. الکلام یجرّ الکلام، ج2، ص157. 8. ریاض الحکایات، ص123. 9. مردان علم در میدان عمل، ج1، ص447. 10. همان، ص437. 11. همان، ص468. منبع: :مجلات > علمی، خبری > مبلغان > فروردین و اردیبهشت 1384، شماره 65 ، صفحه 115 |