حکایات و لطایف
گریه از خوف خدادر روایت است که یحیی علیه السلام چندان گریسته بود که رخساره های مبارکش چون دو جوی، شکافنده شده بود و دندان های او می نمود. پدرش، زکریا علیه السلام گفت: ای فرزند! از خدای عزَّوجلَّ فرزندی طلب کردم که چشمِ من به دیدارِ او روشن شود، تو بدین نوحه و گریستن، جهان بر چشمِ من تاریک کردی. گفت: ای پدر! مرا جبرییل خبر کرده است که میان بهشت و دوزخ، عقبه ای است که از آن خلاص نیابد مگر کسی که [از خوف خدا] پیوسته گریان باشد. زکریا علیه السلام گفت: ای پسر! بِگری چندان که توانی، پیش از آن روز که گریستن سود ندارد و هم او فرمود که: هر چیز رانشانی است و نشانِ ترس خدای و اشتیاق بهشت، صبر است بر مشقّتِ طاعت.1 نعمت های پایدارفرزندِ لقمانِ حکیم از پدر پرسید که: ای پدر! اگر بنده ای را در یک نعمت مُخیر کنند، کدام نعمت اولی تر که اختیار کند؟ گفت: نعمت دین. گفت: اگر دو باشد؟ گفت: دین و مالِ حلال تا دینِ خود را از آفتِ طمع نگاه دارد. گفت: اگر سه بُوَد؟ گفت: دین و مالِ حلال و سخاوت تا بدان، اساس سعادت محکم گرداند. گفت: اگر چهار بود؟ گفت: دین و مال حلال و سخاوت و حیا تا به واسطه ی آن، مالِ خود را در ریا و مخالفتِ حق تعالی صرف نکند. گفت: اگر پنج باشد؟ گفت: دین ومال حلال و سخاوت و حیا و خُلق نیکو. گفت: اگر شش باشد؟ گفت: ای فرزند! هر که را این پنچ چیز دادند، او از دوستان و برگزیدگانِ حق است.2 دشنامشخصی، سلمانِ فارسی را دشنام داد. گفت: ای برادر! اگر در موقفِ قیامت، ترازوی من به بدی گران گردد من بدتر از آنم که تو می گویی و اگر ترازوی من به نیکی گران آید، بدان که آن چه تو می گویی، مرا هیچ زیان نخواهد داشت.3 احترام به پدرآورده اند که در قرونِ گذشته در مصر عادت بودی که هر پادشاهی که به جهت احترامِ کسی برخاستی، گفتندی: او از سَر مُلک برخاست (پادشاهی از او جدا خواهد شد) پس او را از سلطنت معزول کردندی. چون یعقوب علیه السلام به دیدن یوسف آمد، خواست که برخیزد، نگذاشتند که برخیزد و گفتند: درین برخاستن، خطرِ [از دست دادن] مُلْک است. پس یوسف برنخاست. حضرت حق جلَّ و علا به یوسف وحی فرستاد که: ای یوسف! به جهتِ مُلک فانی، حرمتِ پدر فرو گذاشتی. به عزَّت و جلال ما که بعد از این، از پشتِ تو، هیچ پیغمبری بیرون نیاریم.4 تحفه ای برای خدااز درویشی از مراقبانِ درگاه نقل است که: شبی در حضرت، بار یافتم. خطابِ بی چون در رسید که به درگاهِ ما چه تحفه آوردی؟ بعضی از اعمال، در خاطر من بگذشت. عتاب کردند که: ای مسکین! آن جا که جناب بارگاه کبریاست بضاعت مزجات (اندک) بَس بی بهاست و آن چه اندیشیده ای، بس خطا. تحفه ی این درگاه، آهِ سرد است و هدیه ی این بارگاه، رُخساره ی زرد و توشه ی این راه، دلِ پر درد. عروسانِ نور در این حضرت بسیار و نفس های کروبیان بی شمار، اما شربتِ عنایتِ ما، خستگانِ بادیه ی هجران را می طلبد و مرهم حمایت ما شکستگانِ زخمِ عصیان را می جوید و داروی لطفِ ما، سوختگان تیه (بیابانِ) حِرمان را می خواهد.5 دوست تر نزد خداموسی علیه السلام گفت: الهی! کدام بنده دوست تر است نزد تو؟ حق جَلِّ و عَلا فرمود که: آن کس که در تحصیلِ رضای ما چنان کوشد که دیگران در تحصیل آرزوی خود کوشند دیگر آن که در هر مهمی و حادثه ای، در بندگانِ صالحِ ما می گریزند و از انفاس مبارک اتقیا استمدادِ همَّت می کنند چنان که طفل شیرخواره، در مادر می گریزد و مرادِ خود از وی می جوید. دیگر آن که در وقتِ دیدنِ معصیت، غَضَب بر وی مستولی می گردد به جهت رضای ما چنان که پلنگ به جهت نفسِ خود غضب می کند.6 امر خداروزی شیخی بر کنار دجله رفت به جهت طهارتِ نماز. زورقی بر کنار دجله دید. در آن زورق سی خُم (خمره) سر به مُهر کرده و بر هر یک نوشته که: لطف. شیخ از آن عجب داشت، چه در مبایعات (خرید و فروش ها) و تجارات، هیچ چیز نمی دانست که آن را لطف خوانند. از ملاّح سؤال کرد که در این خُم ها چیست؟ ملاح گفت: تو درویشی، خود را دان چه کار داری؟ شیخ را تَعَطُّش (تشنگی) به معرفتِ آن زیاد گشت. ملاح را گفت: می خواهم که مرا بگویی که در این خم ها چیست؟ ملاح گفت: تو درویشی فضولی! در این خُم ها، شراب است که به جهت حاکم آورده اند و او می خواهد که مجلسِ خود را بدان بیاراید. چوبی گران در زورق افتاده بود. شیخ ملاح را گفت: آن چوب، به دستِ من ده. ملاّح در خشم شد. شاگردِ خود را گفت: آن چوب را، به دست او ده تا ببینم چه خواهد کرد. شاگرد ملاح برخاست و آن چوب به دست شیخ داد. شیخ، آن چوب به دست گرفت و آن خُم ها را یک یک می شکست و مَلاح فریاد می کرد تا این که شحنه با کسانِ خود برسید. و شیخ را بگرفت و پیش حاکم برد. چون شیخ را بیاوردند، حاکم بانگ بر شیخ زد و گفت: تو کیستی که این چنین گستاخی می کنی؟ شیخ فرمود که: من محتسبَم. گفت: به امرِ که احتساب می کنی؟ گفت: به امر خدا و رسول صلی الله علیه و آله. گفت: تو را که محتسب گردانید؟ شیخ گفت که: آن که تو را پادشاهی داد مرا محتسبی داد. حاکم ساعتی سر در پیش کرد. پس سر برآورد و گفت: تو را چه چیز بر این داشت که این خُم ها شکستی؟ شیخ گفت: شفقت در حق تو کردم که مُنکری که در آن تقصیر داشتی، آن را از تو منع کردم و تو را از گرفتاری آن در قیامت خلاصی دادم. حاکم گفت: تو را اجازت دادم بعد از این، هر منکری که بینی تغییر کن و هیچ کس تو را از آن منع نکند. شیخ فرمود که: ما این معنی به امر حق می کردیم، چون فرمانِ تو شد، بعد از این، یکی از عمّال تو خواهم بود که به فرمان تو، خلق را می رنجانند، این نتوانم کرد.1 عبرتیکی از مشایخ صوفیه هر روز به مقابر (گورستان) و دار مَرضی (بیمارستان) و دیوان سیاست (دادگاه و محل اجرای مجازات) حاضر شدی. او را از این معنی پرسیدند، گفت: به دار مرضی می روم و مشاهده ی انواع بلا و امراض می کنم تا نفسِ من، قدر نعمتِ عافیت بداند و به دیوان سیاست حاضر می گردم و انواعِ عذابِ اصحابِ جنایات را می بینم و به مقابر می روم و به احوال مردگان تامل می کنم که دوست ترین چیز نزد ایشان آن است که ایشان را یک روز به دنیا باز فرستند تا، عاصی (گناهکار) تدارک معصیت کند و مطیع، در طاعت افزاید. چه، روز قیامت که روز جزاست و موقف تغابُن (حسرت) مطیع و عاصی، مغبونِ سیلاب حسرت و مفتون دریای حیرت خواهند بود. عاصی به درد می نالد که چرا عمل صالح نکردم و مطیع دست به دندانِ تأسف می گزد که بیشتر از این توانایی داشتم چرا نکردم، مطیع، سیلاب حسرت از دیده می بارد که چرا خود را از درجاتِ عالی سابقان محروم گردانیدم و عاصی در عذابِ گرفتاری می زارد که چرا باران رسوایی و گرفتاری به روزگار خود بارانیدم.8 به فکر فردابزرگی از تابعین بود با کمال مجاهده که در خانه ی خود گوری کنده بود. هر روز غُلّی برگردن نهادی و پلاسی بپوشیدی و در آن گور رفتی و ساعتی پهلو بر زمین نهادی. پس گفتی، الهی! این آن گور است که ما را وعده فرموده بودی. اکنون مرا یک روز دیگر به دنیا باز گردان تا باشد که عملی توانم کرد که آن، دستگیرِ من گردد. سپس برخاستی و گفتی: ای فلان! آن چه می جُستی یافتی. اکنون روز، فرصت غنیمت شِمُر و قدر نعمتِ مُهلت بشناس و در ساختگی (توشه و زاد) روزِ آمدنی تقصیر مکن پیش از آن که این فرصت آرزو کنی و نیابی، چه هیچ نعمت و رای نعمت عمر و صحَّت و امن نیست و هر که قدر این نعمت نشناسد، به درجه ی زوال و گرفتاری و نکال (عذاب) مبتلا گردد.9 .پی نوشت:.. 1ـ ذخیره الملوک، ص 36. 2ـ ذخیره الملوک، ص 133. 3ـ همان، ص 152. 4ـ همان، ص 160. 5ـ ذخیره الملوک، ص 321. 6ـ همان، ص 347. 7ـ ذخیره الملوک، صص 358 ـ 356. 8ـ ذخیره الملوک، ص 483. 9ـ همان، ص 484 تا 558.
منبع : همدانی، میرسیدعلی ، مجله گنجینه > آبان 1381، شماره 20 صفحه 88 |