لطایف قرآنی
پهلوان مغرورسید جعفر موسویگویند: پهلوانی مغرور که بسیاری از پهلوانها را به زمین زدهبود، در چهار سوی بازار مانند گاو شاخ دراز سر و صدا میکرد و به خود میبالید تا آنکه سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: ای خدا، همه را زمین زدم، الحال جبرئیلت را بفرست تا او را نیز بر زمین زنم! نماز اعرابیسید جعفر موسویاز عربی پرسیدند: در نماز چه میخوانی؟ گفت:هجو ابولهب(سوره تبت) و نسبنامه خدا (سوره توحید) میهمان خجلت زدهسید جعفر موسویمردی به دیدار کسی رفت. تمام روز را در خانه او ماند تا جایی که صاحبخانه را از حضور خود ناراحت کرد. چون شب شد و هوا رو به تاریکی نهاد، صاحبخانه چراغی نیاورد. میهمان پرسید: چراغ کجاست تا روشن کنیم؟ صاحبخانه گفت:خداوند میفرماید: )…واذا أظلم علیهم قامو)؛ چون شب جامه تیرگی را بر آنها پوشانید، از جا حرکت کردند. (سوره بقره،آیه20) پس از این سخن میهمان خجالت زده از خانه بیرون رفت. آدم گرسنه ایمان نداردسید جعفر موسویمردی از شدت گرسنگی به آستانه مرگ رسید. شیطان برای او غذایی آورد به شرط آنکه ایمان خود را به او بفروشد. مرد پس از سیری، از دادن ایمان ابا کرد گفت: آنچه را که در گرسنگی فروختم، موهوم و معدومی بیش نبود؛ چرا که آدم گرسنه ایمان ندارد. مزاح شیخ و ناصر الدین شاهسید جعفر موسویجناب آقای شیخ هادی نجم آبادی از جمله روحانیان محترم تهران بود و به اندازهای عزت نفس داشت که بیشتر اوقات علناً در حضور شاگردانش میگفت: «من حتی به سلطان هم اعتنایی ندارم». این سخن کمکم به گوش ناصر الدین شاه رسید. روزی شاه تصمیم گرفت، نزد شیخ برود تا هم به شیخ محبت نماید و هم در این باره شوخی با مزهای با او کند. وقتی سلطان از در وارد شد، شیخ در حال نشسته، سری به علامت احترام پایین آورد، ولی از جایش حرکت نکرد. ناصر الدین شاه که قصد تفریح و نیز طبع شعری داشت، گفت: آیها الشیخ سخندان حکیم گفته بودی من ندارم از تو بیم میتوانم گردنت کردن دو نیم شیخ دستهایش را به نشانه تسلیم بلند کرد و گفت: «اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان الرجیم». شاه از این حاضر جوابی وقافیه «شیطان رجیم» بسیار خندید و به شیخ صله کافی و وافی داد. منبع : مجله بشارت > خرداد و تیر 1388 - شماره 71 ، صفحه 70 |