لطایف قرآنی
پیرزن به بهشت نمی رود!٭روزی، پیرزنی به حضرت محمد(ص) گفت: «از خداوند بخواهید، که مرا به بهشت ببرد!» پیامبر خدا(ص) فرمودند: «پیرزن ها به بهشت نمی روند!» پیرزن، شروع به گریستن نمود. حضرت(ص) تبسم کرده و فرمودند: مگر سخن خداوند را نشنیده ای که: ﴿انّا انشأناهنّ انشاءً٭فجعلناهنّ ابکاراً﴾ (سوره واقعه، آیه 36 و35). «یعنی، زنان در بهشت، به صورت دوشیزگان جوان در می آیند». یعنی، پیرزنان، جوان می شوند و سپس، داخل بهشت می گردند. راضیه السادات عترتی ٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭ عصا که مال آدم نبود!٭ شخصی، در زمان قدیم قرآن می نوشت. به این آیه رسید که:﴿وعصی آدم ربّه فغوی﴾. فکر کرد و گفت: این آیه غلط است. پس نوشت: «عصا موسی ربّه» بعد گفت: عصا که مال آدم نبود، مال موسی بود! سید نعمت الله جزایری ٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭ علی به من گفت: سلاماً! ٭ مهدی عباسی، سومین خلیفە عباسی بود. او، پسر منحرفی به نام «ابراهیم» داشت که نسبت به حضرت علی(ع) کینه خاصی داشت. وی، روزی نزد مأمون، خلیفه عباسی آمد و به او گفت: در خواب، علی(ع) را دیدم که باهم راه می رفتیم، تا به پلی رسیدیم. او، مرا در عبور از پل، مقدم داشت. من به او گفتم: تو ادعا می کنی که امیر بر مردم هستی؛ ولی، ما از تو به مقام پادشاهی سزاوارتریم. او به من پاسخ رسایی نداد. مأمون گفت آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟ ابراهیم گفت: چند بار به من سلام کرد و گفت: سلاماً … سلاماً. مأمون گفت: او، تو را نادانی که قابل پاسخ نیستی، معرفی کرده است، چرا که قرآن در توصیف بندگان خاص خود،می فرماید:﴿وعباد الرّحمن الذین یمشون علی الارض هوناً وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً﴾ (بندگان خاص خداوند رحمان، کسانی هستند که با آرامش و بی تکبّر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آن ها را مخاطب سازند، به آن ها سلام می گویند و با بی اعتنایی و بزرگواری می گذرند.) ٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭ اگر نوح نمی رود!٭ پیشنمازی در نماز، پس از حمد، سورە نوح را می خواند. در همان آیه اول﴿انّا ارسلنا نوحاً﴾(ما نوح را فرستادیم) بازماند و بیش از آن، به یاد نیاورد. اعرابی ـ که حوصله اش سر رفته بود ـ گفت: اگر نوح نمی رود، دیگری را بفرست و ما را باز رهان! ٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭ آیا اطمینان نداری!٭ همسایه «اصمعی»، از او چند درهم قرض کرد. روزی، اصمعی به او گفت: آیا به یاد قرضت هستی؟ همسایه گفت: بله! آیا تو به من اطمینان نداری؟ اصمعی گفت: چرا. مطمئنم؛ اما مگر نشنیده ای که حضرت ابراهیم(ع)، به پروردگارش ایمان داشت و خداوند از او پرسید: ﴿اولم تؤمن﴾ (مگر ایمان نیاورده ای؟). ابراهیم پاسخ داد:﴿بلی ولکن لیطمئن قلبی﴾. چرا. ولی می خواهم قلبم آرامش یابد.» منبع : حمیده دانشجو ، مجله بشارت > خرداد و تیر 1389 - شماره 77 صفحه 66 |