روستائی ساده دل
يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۴۴ ب.ظ
چنین گویند که مردی روستائی به بغداد آمد و بر درازگوشی نشسته بود و بزی را که زنگوله در گردن او محکم بسته بود به دنبال او همی دویده سه طرار نشسته بودند. یکی گفت: بروم و آن بز را از روستائی بدزدم و بیاورم.
دیگری گفت: این سهل من جامههای او را بیاورم.پس از آن یکی بر عقب روستائی روان شد چندان که موضع خالی دریافت زنگوله از گردن بز باز کرد و بر دنبال خر بست، خر دم همی جنبانید و روستائی گمان میبرد که بز برقرار است. طرار دوّم بر سر کوچهای ایستاده بود چون روستائی برسید گفت: عجب مردمانی هستند این روستائیان که زنگوله بر گردن خر میبندند، او بر دم خر بسته است. روستائی به عقب نگریست و بز را ندید فریاد برآورد که بز را که دید؟
طرار گفت: من مردی را دیدم که بزی داشت و بدین کوچه فرو شد.
روستائی گفت: ای خواجه لطف کن و خر من نگاه دار تا من بز را پیدا کنم.
طرار گفت: برخود منّت دارم و من مؤذن این مسجدم، زود باز آی که منتظر خواهم بود.
روستائی فرود آمد و به کوچه فرو رفت و طرار خر برد.
آن طرار دیگر بیامد اتفاق چنان افتاد که بر سر راه روستائی چاهی بود مرد طرار بر سر آن چاه نشست و چندانکه روستائی برسید مرد طرار شروع به فریاد کرد و اضطراب نمود. روستائی گفت: ای خواجه ترا چه رسیده است، خر و بز من بردهاند و تو فریاد میکنی؟
طرار گفت: صندوقچه پر از زر از دست من در این چاه افتاده و من نمیتوانم در این چاه بروم. ده دینار زر سرخ میدهم اگر تو صندوقچهی من بیاوری، پس روستائی با خود گفت: ده دینار زر سرخ بستانم و صندوقچه این مرد برآرم پس روستائی جامه برکشید و بدان چاه فرو شد طرار جامه روستائی برداشته و برد.
روستائی از اندرون چاه فریاد میکرد که در این چاه هیچ نیست اما کسی جواب نداد. روستائی را در بن چاه ملال گرفت و خود بالا آمد چون نگاه کرد طرار را و جامه را ندید و چوب برگرفت و برهم میزد. مردمان گفتند این روستائی دیوانه شده گفت: نه پاس خود میدارم مبادا که مرا نیز بدزدند.
۹۳/۰۱/۲۴