گنج نزدیک
سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۳۵ ب.ظ
مردی طالب گنج بود، اما او دائماً به خدا عرض میکرد: خدایا این همه آدمها به دنیا آمده اند و رفته اند و گنجهای آنها در زیر خاکها پنهان شده و باقی مانده است.
خدایا مقداری از آن گنجها را به من بنمایان!مدتها کارش این بود، شبها تا صبح زاری میکرد، تا اینکه یک شبی در خواب دید که کسی آمد و گفت: از خدا چه میخواهی؟
ـ من از خدا گنج میخواهم!
ـ من هم از طرف خدا مأمورم که جای گنج را به تو نشان بدهم!
ـ بسیار خوب نشان بده!
بالای فلان تپه میروی و تیر و کمانی هم با خودت میبری، تیر را به کمان میگذاری و رها میکنی، هر جا که آن افتاد، همانجا گنج است.
بیدار شد، دید عجب خواب روشنی هست، با خود گفت: ما میرویم ببینیم بالاخره ضرر ندارد، یا نشانی ها درست است و موفق می شوم و یا نیست دیگر دلواپسی ندارم،
رفت به سراغ آن تپه که میبایست تیر را از آنجا رها کند، دید اتفاقآً تا اینجا نشانی ها درست بوده حال باید تیر را به کمان بگذارد.
با خودش گفت: اما در خواب نگفته اند که تیر را به کدام طرف پرتاب کنم، حالا ما جهت قبله را انتخاب میکنیم انشاءالله که درست است.
تیر را به کمان گذاشت و با قوت رو به قبله انداخت، نگاه کرد ببیند کجا می افتد بیل وکلنگ را برداشت و رفت آنجا، هر چه کند و چال کرد دید به گنج نمیرسد، با خود گفت: خوب به طرف دیگر پرتاب میکنم، این مرتبه مثلاً روی به شمال پرتاب کرد، رفت و پیدا نکرد، بعد هم جنوب شرقی و جنوب غربی، و پس از آن شمال شرقی و شمال غربی، مدتی کارش این بود، بالاخره چیزی به دستش نیامد، ناراحت شد، دو مرتبه بازگشت به مسجد، گفت:
خدایا این چه راهنمایی ای بود که به من کردی؟ این که نشد!،تا مدتها باز دو مرتبه ناله و زاری میکرد.
بعد از مدتی برای بار دوم آن مرد را در خواب دید و به او پرخاش کرد که: آن نشانی هایی که به من دادی غلط بود.
آن شخص گفت: نقطه را پیدا کردی؟
ـ آری.
ـ بعد چه کردی؟
ـ تیر در کمان نمودم و با قوت به طرف قبله پرتاب کردم.
ـ من کی گفتم به طرف قبله و کی گفتم به قوّت آن را رها کنی؟
من گفتم هر کجا تیر افتاد نه اینکه آن را بکشی و رها کنی!
فردا که شد بیل و کلنگ و تیر و کمان را برداشت، تیر را به کمان گذاشت اما آن را نکشید، گفت: حالا ببینم به کجا میرود، تا رها کرد دید پیش پای خودش افتاد، زیر پایش را کند، دید گنج همان جا است. [1]
[1] . حکایت ها و هدایت ها در آثار شهید مرتضی مطهری ص 278(مثنوی، ص 588، البته این داستان را مولوی از باب تمثیل نقل کرده است.)
۹۳/۰۱/۲۶