دو داستان طنز از زبان مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی
*درخت گردو
شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا درددل میکرد ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!»
در ترسیمی که پیام آور اسلام، حضرت رسالت - صلی الله علیه و آله - از سیمای مؤمن برای ما نموده اند این گونه بر می آید که، قلب و جان و ظاهر و باطن با هم در تعامل اند؛ لذا کدورت و گرفتگی چهره، غبار قلب به بار می آورد و بر عکس. از این رو در اسلام عزیز از یکایک مسلمین خواسته که خوش سیما و خصوصاً متبسم باشند.
نقیضه های شعری
غرض از این اشعار
گوش و هوش و دل و جان، یک نفسی با من دار
تا بدانی که غرض چیست مرا، زین اشعار
من دگر بهر تو یک سفره بسازم اکنون
کاشتها آوردت گر تو بخوانی یک بار
ابتدا می کنم این سفره به نام غفّار
که کریم است و رحبم و غفور و ستّار
چند فصلی، صفت نعمت او خواهم گفت
تا به جان شکر بگویی تو یکی را ز هزار(1)
خلیفه حاضر جواب
در زمان یکی از خلفای بغداد، شخصی به نام کثیر به سبب گناهی که مرتکب شده بود، در زندان خلیفه به سر می برد. روزی به خلیفه نوشت: «یعفوا عن کثیرٍ.»(1) خلیفه هم آیه ای دیگر نوشت: «لا خیر فی کثیرٍ»!(2و3)
حنین ، کفش دوزی از هل حیره بوده است ، مردی اعرابی خواست از او موزه ای بخرد، در بهای آن چند بار حرف در میانشان ردّ و بدل شد، سرانجام اعرابی با آن همه چانه زدن موزه را نخرید و حنین سخت در غضب شد و بر سر آن شد که اعرابی را نیز به خشم آورد. چون اعرابی رهسپار شد، حنین از سوی دیگر رفته یک لنگه کفش را بر سر راه وی انداخت ، و پیش رفته لنگه دیگر را نیز بر سر راه وی نهاد، و خود در کناری کمین کرده بنشست . چون اعرابی به لنگه نخستین برخورد کرد، گفت : این لنگه کفش چه قدر شبیه به کفش حنین است ، اگر آن لنگه دیگر با این بود می گرفتمش ، چون پیش رفت و به لنگه دیگر رسید پشیمان شد که لنگه پیشین را ترک گفته است ، از شتر فرود آمد و زانویش را ببست و برای گرفتن موزه اول برگشت ، حنین فرصت کرده شتر را با آن چه بر او بود در ربود.
از باب تمثیل نقل کرده اند که: وقتی که ابراهیم خلیل را به آتش انداختند، یکی از مرغان هوا، به صحرای آتشی که ابراهیم را در آن انداخته بودند آمد.
این مرغ، چون آتش سوزان را مشاهده کرد، میرفت و دهانش را پر از آب میکرد و به شعله های آتش می ریخت، برای اینکه آتش را به نفع ابراهیم سرد کند.فضیل بن عیاض یکی از دزدان معروف بود، به طوری که مردم از دست او خواب راحت نداشتند.
یک شب از دیوار خانه ای بالا میرود، روی دیوار مینشیند تا به قصد ورود در منزل پایین برود،روزی در حدود چهل نفر از زنان قریش، گرد آمده و به حضور علی(ع) رسیدند، گفتند: یا علی، چرا اسلام به مردان اجازه چند زنی داده، اما به زنان اجازه چند شوهری نداده است؟
زنی به خدمت پیامبر اکرم (ص) آمد و در حضور جمع ایستاد و گفت:
یا رسول الله! مرا به همسری خود بپذیر.