روستائی ساده دل
چنین گویند که مردی روستائی به بغداد آمد و بر درازگوشی نشسته بود و بزی را که زنگوله در گردن او محکم بسته بود به دنبال او همی دویده سه طرار نشسته بودند. یکی گفت: بروم و آن بز را از روستائی بدزدم و بیاورم.
چنین گویند که مردی روستائی به بغداد آمد و بر درازگوشی نشسته بود و بزی را که زنگوله در گردن او محکم بسته بود به دنبال او همی دویده سه طرار نشسته بودند. یکی گفت: بروم و آن بز را از روستائی بدزدم و بیاورم.
امیر سامانی خیلی معروف است که به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند و بعد آمدند محمد زکریای رازی را از بغداد ببرند و وقتی خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جرأت نمیکردکه از دریا عبور کند وبالأخره به زور او را بردند و مدتها هم مشغول معالجه شدو قادر نشد، بعد به امیر گفت: که آخرین معالجه من که از همه اینها مؤثرتر است معالجه دیگری است .
مردی بود عابد و همیشه با خدای خویش راز و نیاز مینمود و داد الله الله داشت.
روزی شیطان بر او ظاهر شد و وی را وسوسه کرد و به او گفت:مردی از اعراب به خدمت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمد و از او نصیحتی خواست، رسول اکرم در جواب او یک جمله کوتاه فرمود وآن اینکه: «لا تغضب» خشم نگیر!
روزی گذر بهلول به در خانه ابوحنیفه افتاد. ابوحنیفه مشغول تدریس بود. و در ضمن سخنانش میگفت حضرت صادق علیه السلام چند مطلب بیان می کند که من آنها را نمی پسندم.
در یکی از شهرستانها تاجری بود خیلی مقدس، و تنها یک پسر خداوند به او داده بود.
آن پسر برایش خیلی عزیز بود، طبعاً لوس و ننر و حاکم بر پدر و مادر نیز بار آمده بود، این پسر کمکم جوانی برومند شد. جوانی، راحتی، پولداری، لوسی و ننری دست به دست هم داده و او را جوانی هرزه بار آورده بود، پدر بیچاره خیلی ناراحت بود و پسر به سخنانش هرگز گوش نمیداد، و از طرفی چون یگانه فرزند پدر بود، پدر حاضر نمیشد طردش کند، میسوخت و میساخت.مرحوم آقای محقق که از طرف حضرت آیت الله العظمی بروجردی به آلمان رفته بودند، داستانی را نقل کرده بودند که خیلی عجیب است و آن از این قرار است که فرموده بودند:
موسم حج بود، امام سجاد(ع) نیز به مکه مشرف شده بودند، یکی از همراهان آن حضرت نگاهی به صحرای عرفات انداخت، دید چندین هزار هزار نفر از مردم درآن صحرا موج میزنند، با خوشحالی به امام(ع) عرض کرد:
الحمدالله، چقدر امسال حاجی زیاد است!در منزل والی بصره، بین بهلول وعمربنعطاءعدوی که از نوادگان عمربنخطاب بود، مناظرهای صورت گرفت. پس از بحثهای زیادی که انجام شد،عمرعدوی از بهلول پرسید: «امام تو کیست؟».
ابنجوزیواعظ، بنابرنظر بعضی از بزرگان، شیعه مذهب بوده و از روی تقیّه، اظهار تسنّن میکرده است.
از او پرسیدند: «خلیفه بلافصل پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ ، علی ـ علیه السّلام ـ بود یا ابوبکر؟». گفت: «کسی که دخترش در خانهی او بود».