فتحعلی‌شاه گاهی شعر می‌سرود. روزی قطعه‌ای از اشعار خود را بر فتحعلی خان صبا، ملک‌الشّعرا، خواند و از او پرسید که چطور است؟ ملک‌الشّعرا بی‌ملاحظه گفت که شعری پوچ و بی‌معنی.

شاه چنان از این گفته برآشفت که امر داد ملک‌الشّعرای بیچاره را به اصطبل بردند و بر سر آخوری بستند و مقدار کاه پیش او ریختند. پس از مدّتی که خشم شاه فروکش کرد، صبا را عفو نمود و دوباره به حضور خواند. مدّتی بعد که باز شاه شعری گفته بود، بر ملک‌الشّعرا خواند و رأی او را در آن باب خواستار شد. ملک‌الشّعرا بدون آنکه چیزی بگوید از جای خود برخاست و رو به طرف در حرکت کرد. شاه پرسید: ملک‌الشّعرا، کجا می‌روی؟

ملک‌الشّعرا عرض کرد: به اصطبل، قربان!

شاه خندید و دیگر هیچ‌وقت شعر خود را بر او عرضه نداشت.

او مرا به عیوبم آگاه می‌کند

خواجه نظام‌الملک وزیر خردمند و لایق ملکشاه سلجوقی از علما و دانشمندان تجلیل می‌کرد و هر وقت عالمی به حضورش می‌رسید، خواجه به احترام او از مسند(تخت) خویش بلند می‌شد و سپس بر جای خود می‌نشست. امّا در میان آن همه علما، شیخی بود فقیر و ژنده‌پوش که هرگاه بر نظام‌الملک وارد می‌‌شد، خواجه از جا برخاسته و آن شیخ را بر جای خود می‌نشانید و در جلوی او دو زانو می‌نشست و با کمال ادب به گفته‌های او گوش می‌داد.

درباریان و ملازمان خواجه از این رفتار او متعجّب بودند که چگونه وزیر مقتدر ملکشاه در مقابل یک شیخ فقیر ژنده‌پوش این‌طور خاضع و خاشع بود.

عاقبت روزی از او پرسیدند که علّت چیست که شما در جلوی علما و فضلای معروف اندکی برخاسته و می‌نشینید، ولی در برابر این شیخ ژنده‌پوش تا این درجه خضوع و خشوع به خرج می‌دهید و مانند کودکی مؤدب در جلویش می‌نشینید؟

خواجه نظام‌الملک در پاسخ گفت: علّت این است که تمام علما و فضلایی که بر من وارد می‌شوند، مرا مدح می‌کنند و در این کار مبالغه و اغراق می‌نمایند و غالباً هم مرا به صفاتی می‌ستایند که در من نیست و از این رو در من حسّ خودپسندی و تکبّر زیاد می‌‌شود؛ امّا این شیخ با نهایت بی‌پروایی مرا به عیوبم آگاه می‌کند و ستم‌ها و اجحاف‌هایی را که از من و یا مأموران من سر می‌زند، به من یادآوری می‌نماید و در نتیجه، من از بسیاری کارهای بد و اعمالی که موجب کیفر الهی است، منصرف می‌شوم و یا از ستم‌ها و خطاهای مأمورانم جلوگیری بعمل می‌آورم.

میخ انگلیس در مصر

اسماعیل صدقی پاشا در سال ۱۹۴۶(مهرماه ۱۳۲۵ شمسی) از طرف دولت مصر مأمور شد که با انگلستان در مورد استقلال مصر مذاکره کند. انگلیسی‌ها مانند همیشه با زیرکی چانه می‌زدند و می‌خواستند که امتیازاتی در مصر داشته باشند. اسماعیل‌پاشا در برابر خواسته آنان این حکایت را نقل کرد:

« یکی از مورّخین مصر به نام بواسحاق می‌خواست خانه‌ای خریداری نماید. صاحبخانه رضایت داد که خانه خود را به مبلغی بفروشد، به این شرط که در سند بنویسند که میخ کوچکی که صاحبخانه به دیوار کوبیده متعلّق به اوست.

بواسحاق شرط را پذیرفت و خانه را خریداری کرد. روز بعد صاحب قبلی خانه برای بازدید میخ خود آمد و قدری آن را پاک کرد. روز دوّم نیز باز هم برای دیدن میخ خود آمد و به همین ترتیب در روزهای بعد هر روز چندین مرتبه برای بازدید میخ خود می‌آمد تا بالاخره طوری زندگی بر بواسحاق تنگ شد که خانه را به بهای اندک و مفت به او فروخت و رفت.»

اسماعیل‌پاشا پس از گفتن این حکایت گفت:

« اکنون ما مصری‌ها اگر کوچکترین حقّ و امتیازی در مصر به شما انگلیسی‌ها بدهیم، حکم آن میخ را خواهد داشت و شما نیز دیگر دست‌بردار نخواهید بود.»

منبع:

کتاب هزار و یک حکایت تاریخی، تألیف و تدوین محمود حکیمی، انتشارات قلم، ۱۳۷۴