خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه


حجِّ مقبول

عبداللّه مبارک گفت: یک سال به حج رفتم و بعد از حج، ساعتی در حرم در رفتم و بخفتم. [در عالم خواب] چنان دیدم که دو فرشته از آسمان بیامدند، یکی از دیگری پرسید که امسال [حجّ چه کسی مقبول گشت؟] آن فرشته گفت: مردی در دمشق است نام او علی بن موفق، او به حج نیامد، اما حجّ او قبول کردند و همه را بدو بخشیدند.

عبداللّه گفت: چون از خواب درآمدم، گفتم: به زیارت آن مرد باید رفت. به دمشق رفتم، به در خانه او شدم. شخصی دیدم، گفتم: نام تو چیست؟ گفت: علی بن موفق.

گفتم: تو چه کار کنی؟ گفت: پاره دوزی. آن خواب با وی بگفتم. و گفتم: مرا از کار خود خبر ده که چه کرده ای که چنین مقبول شده ای؟

گفت: مدتی بود تا در آرزوی حج بودم. سیصد درم جمع کردم و امسال عزم آن داشتم که بروم، تا روزی همسرم که حامله بود، بوی طعامی شنید، مرا گفت: از آنجا قدری طعام بیار. آنجا رفتم و طعام خواستم. زنی بیوه بیرون آمد و گفت: چند شبانه روز بود تا فرزندان من هیچ نخورده بودند، امروز خری مرده یافتم، پاره ای از وی آوردم و به جهت فرزندان طعام ساختم، بر شما حلال نباشد.

چون این بشنیدم دلم به درد آمد، گفتم: حجّ من به در خانه است. در حال آن سیصد درم به وی دادم و گفتم: خرج فرزندان خود کن. عبداللّه گفت: چون آن بشنیدم، گفتم: خداوند، خواب را بر من راست گردانید و در حکم داوری درست گفت.

شفا

آورده اند که عمرو بن اللیث صفار بیمار شد و اَطبّا از معالجه او عاجز شدند. او را گفتند که این کارِ «سهل» است که او مستجاب الدعوه است.

«سهل» را حاضر کردند و با او باز گفتند. سهل گفت: در حقِّ کسی اجابت بود که توبه کند و به خدای بازگردد، و تو را در زندان مظلومان در بند کرده اند. اول ایشان را رها کن. عمرو فرمود تا چنان کردند و توبه نصوح کرد.

سهل گفت: خداوندا! چنانکه ذلّ معصیت او به من نمودی، عزّ طاعت را به وی باز نمای، چنانکه باطنش را لباس اِنابت پوشانیدی، ظاهرش را لباس عافیت پوشان. چون مناجات تمام شد، عمرو در حال صحّت یافت، و مال بسیار بروی عرضه کرد، نگرفت و بیرون آمد.

خادم گفت: اگر چیزی قبول کردی بِهْ بودی. شیخ گفت: تو را زر می باید بنگر. خادم نگه کرد، همه صحرا زر دید. گفت: کسی را که با حق تعالی این حال باشد از مخلوقی چیزی گیرد؟

قضاوت

در عهد انوشیروان، شخصی باغی بفروخت. مشتری در آن باغ دفینه ای یافت، به فروشنده گفت: این دفینه از آن توست؟ فروشنده گفت: اگر از آن من بودی به من روی نمودی. من باغ را و هر چه دروست به تو فروخته ام، از آن توست.

این قصّه به خدمت انوشیروان عرضه داشتند، فرمود که یکی از ایشان دختر به پسری دیگری دهد و مال بر ایشان قسمت کنند.

فرجام جمشید

جمشید بن طهمورث بعد از هزار سال شمسی از تاریخ آدم علیه السلام پادشاه شد. پادشاهی با جمال و کمال و عالم و عادل بود و اَفضل و اکمل عصر، به ترتیب امور مملکت و ادوات و آلات حرب و ساخت صنایع مشغول شد و شهر «اصطخر» را عمارت کرد و در تحویل آفتاب به نقطه حمل در آن سرای بر تخت نشست و آن روز را نوروز نام نهادند. چون مدت پادشاهی او به هفت صد سال رسید، متکبّر شد و دعویِ خدایی کرد. خدای تعالی، شدّاد عاد را برانگیخت تا برادرزاده خود، ضحاک بن علوان را فرستاد تا جمشید را هلاک کرد. مدت پادشاهیِ جمشید، هفتصد و شانزده سال بود.

فضیل عیاض و هارون الرشید

شبی هارون الرشید، فضل برمکی را گفت: امشب مرا پیش مردی بر که ازو بیاسایم. فضل او را نزد فضیل عیاض برد. وقتی فضیل را دید. دست برد، ناگاه بر دست فضیل آمد. فضیل گفت: چه نرم دست است اگر از آتش دوزخ خلاص یابد. این را بگفت و در نماز ایستاد و هارون در گریه آمد.

فضیل چون سلام نماز داد گفت: جدّت [عباس] عَمِّ محمدمصطفی صلی الله علیه و آله وسلم بود. از وی درخواست کرد که مرا بر قومی امیر گردان. مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم گفت: تو را بر تو امیر کردم. یعنی نفس در اطاعت خدایْ بهتر از آنکه هزار سال طاعت خلق، تو را.

هارون گفت: زیادت کن. فضیل گفت: دیار اسلام چون خانه توست و اهل خانهْ عیال تو. زیارت کن پدر را و کرم کن با برادران، نیکویی کن با فرزندان، بترس از خدا و جواب خداوند را، هشیار باش که روز قیامت حق تعالی تو را از یک یک مسلمانان باز پرسد و انصاف هر یک بطلبد. اگر شبی پیر زنی بی نوا خفته باشد، فردا دامن تو بگیرد و با تو خصمی کند.

هارون از گریه بی هوش شد. فضل گفت: بس کن که امیرالمؤمنین را کشتی! فضیل گفت: خاموش باش که تو و قوم تو او را کشتند نه من. پس هارون گفت: تو را هیچ وام هست؟

فضیل گفت: وام خداوند است بر من و آن طاعت است که اگر مرا بدان بگیرد وای بر من! هارون گفت: من وام خلق می گویم. گفت: الحمداللّه که مرا از وی نعمت بسیار است و هیچ گله از وی ندارم تا با خلق گویم.

نتیجه خوش خدمتی به ظالمان

چون ولایت بنوامیه به مروان رسید که او را مروان حمار گفتندی، ابومسلم به خراسان بیرون آمد و با نصر بن سیّار حرب کرد و نصر را هزیمت گردانید و او از خراسان بگریخت و به عراق آمد و آنجا بمرد، و مروان حمار را از عراق هزیمت کرد و سوی مصر بگریخت در راه او را کشتند و سر او را به نزدیک بومسلم آوردند و دولت عباسیان پدید آمد.

[ابومسلم یاغیان را سرکوب کرد] چون کار خراسان راست شد و از هیچ جای مشغولی دل نماند، ابومسلم با هشت هزار مرد، سوی حج رفت. اندرین سال، ابوالعباس السفاح فرمان یافت (درگذشت) و منصور برادر ابوالعباس به خلافت بنشست.

چون ابومسلم از حج بازگشت، او را گفتند: به «حیره» ترسایی است دویست ساله و از هر چیزی خبر دارد. ابومسلم او را به نزدیک خویش خواند. چون آن پیر، ابومسلم را بدید گفت: «کردی کفایت و به تمامی رسانیدی عنایت و رسانیدی به نهایت! خویشتن سوختی و کار خویشتن پراکندی! و کشتن خویش معاینه بدیدی!» ابومسلم اندوهگین شد و گفت: چه گمان می بری، کار به کجا رسد؟ پیر گفت: چون دو خلیفه بر کارش مُتّفق شدند، آن کار تمام شود، اگر به خراسان شوی! سلامت مانی!

ابومسلم خواست برگردد، منصور کسان فرستاد و با نیرنگ او را پیش خود خواند.

منصور گفت: تو این فتح ها و حرب ها به کدام شمشیر کردی؟ ابومسلم گفت: بدین و اشاره بدان شمشیر کرد که بر میان داشت. منصور گفت: مرا ده! به منصور داد. پس منصور گفت: دانی که با من چه کردی؟ چنین کردی! و یکان یکان همی شمرد و ابومسلم جواب هر یک همی داد، تا منصور بترسید و بانگ برو زد ... و اشارت کرد آن کس را که بر سر ابومسلم ایستاده بود، شمشیر بزد و ابومسلم بیفتاد.

در بی وفایی

هارون رشید، برامکه را به خویشتن نزدیک کرد؛ خاصّه یحیی بن خالد برمک را با چهار پسر، چون جعفر و فضل و محمد و موسی، و ایشان را بزرگ گردانید و به حدّی برسانید که از آن بزرگتر حد نتواند بود و یحیی را پدر خواند و جعفر را برادر خواند و وزارت ایشان را داد و همه کار به تدبیر کرد و دست و قلم و زبان ایشان بر همه مسلمانان مطلق کرد و ایشان هیچ تقصیر نکردند از نصیحت کردن او را و سخاوت کردن با مردمان و فریاد رسیدن اندر ماندگان را و اَخبار ایشان خود معلوم است.

آخر هم بی وفایی کرد و به گفتار دشمنان بر ایشان مُتغیّر کرد و ایشان را بی جرمی جرم کرد، و همه مال و ملک ایشان بستد و ایشان را به زارترین عقوبت ها بکشت.

پادشاه نیک اندیش

«تبع» پادشاه یمن بود از حمیریان، در زمان بهرام گور. قوم یمن بت پرست بودند و در آن ولایت غاری بود آتشی از آنجا بیرون آمدی، راست گوی را ضرر نرسانیدی اما کذّاب را بسوختی.

روزی تبع به مدینه آمد و علمای یهودی گفتند: این شهر، هجرت گاه پیغمبری خواهد بود که از مکه بیرون آید. تبع به خدای تعالی ایمان آورد و برفت و خانه کعبه را زیارت کرد. قوم او از یمن برو بیرون آمدند و با او جنگ خواستند کرد. او با ایشان شرط کرد به در غار آتش روند و هر دو دین بر آتش عرض کنند تا هر قوم که گمراه باشند بسوزند. بدین شرط به در غار رفتند. آتشی بیرون آمد و بت پرستان را بسوخت و تبع و قوم تبع را ضرری نرسید.

خلقت آدم علیه السلام

چون حق تعالی خواست آدم علیه السلام را آفریدن، جبرییل را به فرستاد تا خاک از زمین جهت خمیر طینت آدم بردارد. زمین او را سوگند داد که خاک از من بر مدار که خلقی که از خاک خلقت یابند از ایشان ناشایست آید و مبادا که من بدان واسطه در معرض خشم حق تعالی آیم.

جبرئیل بازگشت. میکائیل را بفرستاد، او را نیز سوگند داد تا بازگشت. عزرائیل را بفرستاد، او را نیز سوگند داد. نپذیرفت و گفت: امر حق تعالی بالاتر از سوگند توست و از آن زمین که خانه کعبه است، خاک را برداشت.

چون بی آرزم بود، قبض ارواح بدو حوالت رفت. حق تعالی، به دست قدرت، آدم را از آن خاک بیافرید و بعد از چهل روز روح به کالبد او پیوست.

;دوستْ چهل بامداد، در گِلِ ما داشت دست ;ما چو گل از دست دوست، دست به دست آمدیم.

جنگ نمرود با خدا

نمرود حاکم زمان حضرت ابراهیم علیه السلام خواست که با خدای تعالی جنگ کند. صندوقی بساخت و چهار نیزه بر او نصب کرد و گوشت پاره ها از آن درآویخت و چهار کرکس گرسنه را در چهار پایه صندوق ببست و صندوق بر هوا بردند، چون قوتشان ساقط شد، کرکسان او را به زمین آوردند.

نمرود بار دیگر خواست به جنگ خدای رود، لشکر جمع کرد و صف ها بیاراست و با فسوس مبارز خواست حق تعالی سپاه پشه را که ضعیف ترین خلایق است به جنگ او فرستاد. لشکر نمرود بیشتر از زخم نیش پشه هلاک شدند و پشه ای کور و لنگ در بینیِ نمرود رفت و مغز سر او خوردن گرفت، تا بعد از چهار سال او را هلاک کرد.

منبع  :مجلات > ادبیات و هنر > گنجینه > اردیبهشت 1382، شماره 26  : فخرالدین بناکتی ـ ابوسعید گردیزی ـ حمداللّه مستوفی ، صفحه 101

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۸
مجید کمالی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">