خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

۱۱۵ مطلب با موضوع «داستانهای آموزنده» ثبت شده است

لطیفه : مهمان پر رو

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

مردی به منزل یکی از اقوامش رفت و آن قدر در آن جا ماند که صاحبخانه به ستوه آمد و خسته شد .

روزی صاحبخانه به او گفت : چون اقامت شما در این جا طول کشیده ، ممکن است عیال و بچه های شما نگران شوند و فکر کنند برای شما اتفاقی افتاده است . بهتر است سری به آنها بزنی .

مهمان پر رو گفت : بله ، اتفاقا امروز خود من هم به همین فکر افتادم که ممکن است خانواده نگران شوند ، و به همین جهت به آنها نامه نوشتم تاهمگی به این جا بیایند ! (1)

پی نوشت:

1 ) گنجینه لطایف ، ص 425 ، با اندکی تصرف .

منبع:مهمانداری در اسلام > بخش ششم : مدت مهمانی >  صفحه 84
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۲۰
مجید کمالی

لطیفه : مهمان چهل روزه

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۸ ق.ظ

روزی ظریفی به مهمانی دوستش رفت و سه شبانه روز در خانه او ماند . صاحبخانه از دست مهمان به تنگ آمد و به زن خود گفت : من دیگرخسته شده ام . این مرد تا کی می خواهد این جا بماند ؟!

زن جواب داد : من هم مثل تو خسته شده ام ، اما ناراحت نباش ! الآن معلوم می کنم تا چه مدت این جا می ماند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۸
مجید کمالی

لطیفه های قرآنی

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۸ ق.ظ

داستان غاشیه

اعرابی ای «غاشیه ای» (روکش زین اسبی) را به سرقت برده داخل مسجد شد تا نماز جماعت بگذارد. امام در نماز این آیه را خواند:﴿هل أتاک حدیثُ الغاشیه﴾؛ آیا داستان غاشیه (روز قیامت که حوادث وحشتناکش همه را می پوشاند) به تو نرسیده است؟

اعرابی گفت:فضولی موقوف! وقتی امام جماعت این آیه را خواند:﴿وجوه یومئذٍ خاشعة﴾؛ چهره هایی در آن روز خاشع و ذلت بارند. اعرابی گفت:بیایید غاشیه تان را بگیرید؛چون نمی خواهم چهرە من ذلیل شود. سپس آن را به گوشه ای پرتاب کرد و از مسجد خارج شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۸
مجید کمالی

لطیفه بخوانید،لطیفه بگویید

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۵ ق.ظ

توصیف خلیفه

در منزل والی بصره، بین بهلول و عمر بن عطاء عدوی مناظره ای صورت گرفت. پس از بحثهای زیادی که انجام شد، عمر عدوی از بهلول پرسید: «امام تو کیست؟».

بهلول گفت: «سَبَّحَ فی کفِّهِ الحِصی و کَلَّمَهُ الذِّئْبُ اذا عَوی و رُدَّتِ الشّمْسُ لَهُ بَیْنَ المَلأ و أَوْجَبَ الرَّسُولُ عَلَی الخَلْقِ لَهُ الوِلاء، فذلک امامی و امام البریّات». یعنی امام من کسی است که سنگریزه در کف دستش تسبیح گفت و گرگ با او صحبت کرد و خورشید به خاطر او برگشت و حضرت رسول صلی الله علیه و آله ولایت او را بر تمام خلق، واجب کرد. او امام من و امام همه جهانیان است.

عدوی گفت: «وای بر تو! آیا هارون الرشید را به عنوان امام و خلیفه، قبول نداری؟»

بهلول گفت: «وای بر تو ای ملعون! یعنی تو می گویی هارون الرشید، فاقد این اوصاف است؟ پس تو دشمن خلیفه هستی و به دروغ، او را خلیفه می دانی».

و با این ترفند، او را رسوا نمود و والی، عدوی را از مجلس بیرون کرد.(1)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۵
مجید کمالی

لطیفه بخوانید،لطیفه بگویید

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۰ ق.ظ

قناعت

(1)ابوذر غفاری به همراه یکی دیگر از صحابه، مهمان سلمان فارسی بود. سلمان، کمی نان و نمک آورد و گفت: «اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از تکلّف نهی نفرموده بود، چیز بهتری حاضر می کردم». ابوذر گفت: «اگر مقداری سبزی باشد، تکلّف نیست». سلمان به دکّان سبزی فروشی رفت و چون پولی نداشت، آفتابه اش را گرو گذاشت و کمی سبزی خرید.

وقتی غذا تمام شد، ابوذر گفت: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی قَنَعَنا بِما رَزَقَنا؛ شکر خدای را که ما را به آنچه که روزیمان فرموده، قانع ساخته است». سلمان گفت: «اگر قانع بودید، آفتابه من گرو نمی رفت».(2)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۰
مجید کمالی

لطیفه بخوانید ،لطیفه بگویید

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۵۵ ق.ظ

خوردن هسته خرما

حضرت رسول صلی الله علیه و آله و حضرت امیر علیه السلام مشغول خوردن خرما بودند و پیامبر صلی الله علیه و آله هر خرمائی که می خورد، هسته اش را به طور پنهانی در مقابل حضرت امیر علیه السلام قرار می داد.

وقتی خرما تمام شد ـ و هسته های زیادی جلوی حضرت علی علیه السلام جمع شد و مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله هیچ خرمائی نبود ـ حضرت رسول صلی الله علیه و آله به شوخی فرمودند: «مَن کَثُرَ نَواهُ فَهُوَ أَکُولُ» یعنی: هر کس که هسته بیشتری جلویش جمع شده، پرخور است.

امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد: «مَن أَکَلَ نَواهُ فَهُوَ أَکُولُ» یعنی: هرکس که هسته ها را خورده، پرخور است.(1)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۵۵
مجید کمالی

آتش حسد

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۵ ب.ظ

در زمان یکی از خلفا مرد ثروتمندی بود، روزی وی غلامی را از بازار خرید، اما از روز اولی که این غلام را خریده بود با او مانند یک غلام عمل نمی‌کرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می‌نمود.یعنی بهترین غذاها را به او می‌داد، بهترین لباسها را برایش می‌خرید، آسایشش را فراهم می‌کرد. درست مانند فرزندش به وی می‌رسید، حتی شاید از فرزندش هم بهتر، علاوه بر این همه توجه و لطفی که به او می‌کرد پول زیادی هم دراختیارش می‌گذارد. ولی غلام ارباب خود را همیشه در حال فکر می‌دید و او را اغلب اوقات ناراحت می‌یافت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۱۵
مجید کمالی

گوهر لطایف / حکایات تاریخی

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۴۵ ق.ظ

فرجام هارون الرشید

بعضی از منجمین گفته بودند که هارون رشید در طوس خواهد مُرد و این حکم به سمع رشید رسیده بود. چون در خراسان شورشی پیش آمد و کارش عظیم شد به رشید گفتند تا خود به خراسان نروی، دفع شورش ممکن نیست. رشید، کراهت از رفتن داشت. اُمنای دولت به عرض رسانیدند که برای سخن منجمی، امر دولت را نمی توان معوق گذاشت و ما چون به خراسان رویم قدم به ولایت طوس نگذاریم. رشید، ناچار با لشکر تا نیشابور رفت و از نیشابور راه کج کرده نمی خواست که به طوس رود. در شبی از شب ها با لشکریان به عزمی حرکت می کردند. شب راه را گم کرده بسیار تند رانده بودند، چون روز شد، خود را در دروازه طوس دیدند. رشید را از دیدن این حال لرزه حاصل شد. معالجه اطبا، مفید نیفتاد. به مقر اصلی خود شتافت. و مأمون او را در گنبدی که در سناباد بود دفن نمود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۴۵
مجید کمالی

گوهر لطایف/ حکایات تاریخی

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۵ ق.ظ


شاعر نابغه

مُتنبی، شاعری شیرین زبان و یکی از فصحای شعرای عرب است و به جز پادشاهان، مدح دیگری را نکردی! حافظه او، چندان بود که به شنیدن یک بار، شعر دیگری را از حفظ کردی و پسرش به شنیدن دوبار و غلامش به سه بار شنیدن. و بسیار اتفاق افتادی که شاعری، شعری از خود خواندی و متنبی، دعوی نمودی که شعر را من گفتم. پس، متنبی اعاده نمودی و پسرش دوباره خواندی و غلامش نیز تکرار شعر نمودی، شاعر خجل شده، مردم، متنبی را مصدق می داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۵
مجید کمالی

گوهر لطایف / حکایات تاریخی

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۲ ق.ظ


مرگ اسکندر

گویند: اسکندر آرزو کرد که بداند که اجل وی کجا رسد. دانایی وی را خبر کرد که اسکندر جایی میرد که زمین آهنین بود و آسمان زرّین. چون به دامغان رسید در صحرا رنجور شد، زره را بیفکندند، اسکندر بر آن خفت و سپری زرّین سایه بان وی کردند. اسکندر آن را بدید یاد آورد که اجل نزدیک آمد. نامه ای نبشت به مادر خود که بداند این جهان را مادرْ مرگست و پدرْ فنا و پیش هر کس که باشد امانت بود، و امانت را باز خواهند. و ماه چون تمام شد بکاهد، چون بکاست بیفزاید، و مرگْ بارانی است که همه جا ببارد، اگر پادشاهی من از جهان بریده شد آثار دانش من باقی ماند و هر فرزندی که مادر را دهند عاریت بود، و این جهان عاریت بود. باز سپردم و تو را سلام می رسانم و صبر می فرمایم و بدان ای مادر که چون مرا ببردند ترا ایدر بنگذارند، و اگر من با تو نرسم، تو به من درسی والسلام.

مقصود از این حکایت آن است که مَلِک و پادشاهی به کس نماند و مباهاتْ مگر به علم نباید کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۲
مجید کمالی