دو داستان طنز از زبان مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی
*درخت گردو
شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا درددل میکرد ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!»
روزی یک عرب بیابانی خدمت پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمد و حاجتی داشت، وقتی که جلو آمد روی حساب آن چیزهایی که شنیده بود، اُبهّت پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را گرفت وزبانش به لکنت افتاد! پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ ناراحت شدند وسؤال کردند: آیا از دیدن من زبانت به لکنت افتاد؟ سپس پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را در بغل گرفتند و به طوری فشردند که بدنش، بدن پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را لمس نماید، آنگاه فرمودند: آسان بگیر، از چه میترسی؟ من از جبابره نیستم. من پسر آن زنی هستم که با دست خودش از پستان گوسفند شیر میدوشید، من مثل برادر شما هستم. «هر چه میخواهد دل تنگت بگو»[1]
ابوسعید ابوالخیر نیشابوری، از مشهورترین و باحالترین عرفاست. رباعی های نغز دارد. از وی پرسیدند: تصوف چیست؟ گفت: «تصوف آن است که آنچه در سر داری بنهی و آنچه در دست داری بدهی و از آنچه بر تو آید بجهی». با ابو علی سینا ملاقات داشته است.
میگویند: مسجدی میساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه میکنید؟
گفتند: مسجد میسازیم.ابن جوزی یکی از خطبای معروف زمان خودش بود، رفته بود بالای منبری که سه پله داشت، برای مردم صحبت میکرد.
هر روز یکی از فرزندان انصار کارهای پیغمبر را انجام میداد. روزی نوبت انس بن مالک بود. امایمن، مرغ بریانی را در محضر پیغمبر آورد و گفت یا رسولالله! این مرغ را خود گرفته ام و به خاطر شما پخته ام.
مؤذنی بد صدا، در شهری زندگی میکرد، او هر روز با صدای بد و ناهنجاری، اذان میگفت.
یک وقت، دید: یک یهودی برایش هدیه ای آورد و گفت:اوایل قرن نوزدهم، که فشار حکومت تزاری روس بر قفقاز زیاد شده بود، روحانی آزاده و مبارزی به نام محمد شامل، دست به شورش زد و مدّت بیست و شش سال در مقابل روسها مقاومت نمود.
مردی طالب گنج بود، اما او دائماً به خدا عرض میکرد: خدایا این همه آدمها به دنیا آمده اند و رفته اند و گنجهای آنها در زیر خاکها پنهان شده و باقی مانده است.
خدایا مقداری از آن گنجها را به من بنمایان!