خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال

بانک لطیفه های حلال

خنده ی حلال
پیوندهای روزانه

۹۹ مطلب با موضوع «مطالب خواندنی» ثبت شده است

لطیفه های قرآنی

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۸ ق.ظ

داستان غاشیه

اعرابی ای «غاشیه ای» (روکش زین اسبی) را به سرقت برده داخل مسجد شد تا نماز جماعت بگذارد. امام در نماز این آیه را خواند:﴿هل أتاک حدیثُ الغاشیه﴾؛ آیا داستان غاشیه (روز قیامت که حوادث وحشتناکش همه را می پوشاند) به تو نرسیده است؟

اعرابی گفت:فضولی موقوف! وقتی امام جماعت این آیه را خواند:﴿وجوه یومئذٍ خاشعة﴾؛ چهره هایی در آن روز خاشع و ذلت بارند. اعرابی گفت:بیایید غاشیه تان را بگیرید؛چون نمی خواهم چهرە من ذلیل شود. سپس آن را به گوشه ای پرتاب کرد و از مسجد خارج شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۸
مجید کمالی

لطیفه بخوانید،لطیفه بگویید

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۵ ق.ظ

توصیف خلیفه

در منزل والی بصره، بین بهلول و عمر بن عطاء عدوی مناظره ای صورت گرفت. پس از بحثهای زیادی که انجام شد، عمر عدوی از بهلول پرسید: «امام تو کیست؟».

بهلول گفت: «سَبَّحَ فی کفِّهِ الحِصی و کَلَّمَهُ الذِّئْبُ اذا عَوی و رُدَّتِ الشّمْسُ لَهُ بَیْنَ المَلأ و أَوْجَبَ الرَّسُولُ عَلَی الخَلْقِ لَهُ الوِلاء، فذلک امامی و امام البریّات». یعنی امام من کسی است که سنگریزه در کف دستش تسبیح گفت و گرگ با او صحبت کرد و خورشید به خاطر او برگشت و حضرت رسول صلی الله علیه و آله ولایت او را بر تمام خلق، واجب کرد. او امام من و امام همه جهانیان است.

عدوی گفت: «وای بر تو! آیا هارون الرشید را به عنوان امام و خلیفه، قبول نداری؟»

بهلول گفت: «وای بر تو ای ملعون! یعنی تو می گویی هارون الرشید، فاقد این اوصاف است؟ پس تو دشمن خلیفه هستی و به دروغ، او را خلیفه می دانی».

و با این ترفند، او را رسوا نمود و والی، عدوی را از مجلس بیرون کرد.(1)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۵
مجید کمالی

لطیفه بخوانید،لطیفه بگویید

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۰ ق.ظ

قناعت

(1)ابوذر غفاری به همراه یکی دیگر از صحابه، مهمان سلمان فارسی بود. سلمان، کمی نان و نمک آورد و گفت: «اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از تکلّف نهی نفرموده بود، چیز بهتری حاضر می کردم». ابوذر گفت: «اگر مقداری سبزی باشد، تکلّف نیست». سلمان به دکّان سبزی فروشی رفت و چون پولی نداشت، آفتابه اش را گرو گذاشت و کمی سبزی خرید.

وقتی غذا تمام شد، ابوذر گفت: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی قَنَعَنا بِما رَزَقَنا؛ شکر خدای را که ما را به آنچه که روزیمان فرموده، قانع ساخته است». سلمان گفت: «اگر قانع بودید، آفتابه من گرو نمی رفت».(2)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۰
مجید کمالی

لطیفه بخوانید ،لطیفه بگویید

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۵۵ ق.ظ

خوردن هسته خرما

حضرت رسول صلی الله علیه و آله و حضرت امیر علیه السلام مشغول خوردن خرما بودند و پیامبر صلی الله علیه و آله هر خرمائی که می خورد، هسته اش را به طور پنهانی در مقابل حضرت امیر علیه السلام قرار می داد.

وقتی خرما تمام شد ـ و هسته های زیادی جلوی حضرت علی علیه السلام جمع شد و مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله هیچ خرمائی نبود ـ حضرت رسول صلی الله علیه و آله به شوخی فرمودند: «مَن کَثُرَ نَواهُ فَهُوَ أَکُولُ» یعنی: هر کس که هسته بیشتری جلویش جمع شده، پرخور است.

امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد: «مَن أَکَلَ نَواهُ فَهُوَ أَکُولُ» یعنی: هرکس که هسته ها را خورده، پرخور است.(1)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۵۵
مجید کمالی

گوهر لطایف / حکایات تاریخی

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۴۵ ق.ظ

فرجام هارون الرشید

بعضی از منجمین گفته بودند که هارون رشید در طوس خواهد مُرد و این حکم به سمع رشید رسیده بود. چون در خراسان شورشی پیش آمد و کارش عظیم شد به رشید گفتند تا خود به خراسان نروی، دفع شورش ممکن نیست. رشید، کراهت از رفتن داشت. اُمنای دولت به عرض رسانیدند که برای سخن منجمی، امر دولت را نمی توان معوق گذاشت و ما چون به خراسان رویم قدم به ولایت طوس نگذاریم. رشید، ناچار با لشکر تا نیشابور رفت و از نیشابور راه کج کرده نمی خواست که به طوس رود. در شبی از شب ها با لشکریان به عزمی حرکت می کردند. شب راه را گم کرده بسیار تند رانده بودند، چون روز شد، خود را در دروازه طوس دیدند. رشید را از دیدن این حال لرزه حاصل شد. معالجه اطبا، مفید نیفتاد. به مقر اصلی خود شتافت. و مأمون او را در گنبدی که در سناباد بود دفن نمود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۴۵
مجید کمالی

گوهر لطایف/ حکایات تاریخی

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۵ ق.ظ


شاعر نابغه

مُتنبی، شاعری شیرین زبان و یکی از فصحای شعرای عرب است و به جز پادشاهان، مدح دیگری را نکردی! حافظه او، چندان بود که به شنیدن یک بار، شعر دیگری را از حفظ کردی و پسرش به شنیدن دوبار و غلامش به سه بار شنیدن. و بسیار اتفاق افتادی که شاعری، شعری از خود خواندی و متنبی، دعوی نمودی که شعر را من گفتم. پس، متنبی اعاده نمودی و پسرش دوباره خواندی و غلامش نیز تکرار شعر نمودی، شاعر خجل شده، مردم، متنبی را مصدق می داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۵
مجید کمالی

گوهر لطایف / حکایات تاریخی

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۲ ق.ظ


مرگ اسکندر

گویند: اسکندر آرزو کرد که بداند که اجل وی کجا رسد. دانایی وی را خبر کرد که اسکندر جایی میرد که زمین آهنین بود و آسمان زرّین. چون به دامغان رسید در صحرا رنجور شد، زره را بیفکندند، اسکندر بر آن خفت و سپری زرّین سایه بان وی کردند. اسکندر آن را بدید یاد آورد که اجل نزدیک آمد. نامه ای نبشت به مادر خود که بداند این جهان را مادرْ مرگست و پدرْ فنا و پیش هر کس که باشد امانت بود، و امانت را باز خواهند. و ماه چون تمام شد بکاهد، چون بکاست بیفزاید، و مرگْ بارانی است که همه جا ببارد، اگر پادشاهی من از جهان بریده شد آثار دانش من باقی ماند و هر فرزندی که مادر را دهند عاریت بود، و این جهان عاریت بود. باز سپردم و تو را سلام می رسانم و صبر می فرمایم و بدان ای مادر که چون مرا ببردند ترا ایدر بنگذارند، و اگر من با تو نرسم، تو به من درسی والسلام.

مقصود از این حکایت آن است که مَلِک و پادشاهی به کس نماند و مباهاتْ مگر به علم نباید کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۲
مجید کمالی

حکایات و لطایف

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۲ ق.ظ


ذکاوت

گویند: سلطان محمود غزنوی در اوان کودکی در باغستان غزنین می گردید، بر کنار چشمه ای نزول نمود و احمد بن حسن میمندی که از اقران و ملازمان بود، همراه او می بود. ناگاه نظر سلطان بر شخصی که در آن حوالی می گشت، افتاد. سلطان از خواجه احمد سوال کرد که این شخص چه کسی است؟

گفت: نجار است.

باز پرسید که چه نام دارد؟

گفت: احمد.

سلطان پرسید که او را مگر می شناسی؟

گفت: هرگز او را ندیده ام.

سلطان گفت: از چه می گویی نام او احمد است و نجاری می داند؟

وی گفت که: چون سلطان مرا آواز داد او می خواست که جواب دهد، پس معلوم شد که احمد نام دارد و چون همواره به گرد این درخت خشک می گردید و نظاره آن می کرد و با خود تخیلّی می نمود با خود گفتم که دور نیست که نجار باشد.

سلطان گفت: اگر بگویی که چه خورده است، کمال حدس باشد؟

احمد گفت: عسل خورد.

پس سلطان آن شخص را طلب داشته، اولاً استفسار نمود (سئوال کرد) که تو این کودک را می شناسی؟

گفت: هرگز او را ندیده ام.

[سلطان] پرسید: که چه نام داری و چه کاره ای و چه خورده ای؟

گفت: احمد نام دارم و نجارم و امروز عسل خورده ام.

سلطان را حیرت افزود از خواجه احمد پرسید که چه دانستی که عسل خورده است؟

وی عرض کرد که: همواره دهن را پاک می کرد و مگس را از حوالی خود می راند، بنابراین دانستم که عسل خورده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۲
مجید کمالی


حجِّ مقبول

عبداللّه مبارک گفت: یک سال به حج رفتم و بعد از حج، ساعتی در حرم در رفتم و بخفتم. [در عالم خواب] چنان دیدم که دو فرشته از آسمان بیامدند، یکی از دیگری پرسید که امسال [حجّ چه کسی مقبول گشت؟] آن فرشته گفت: مردی در دمشق است نام او علی بن موفق، او به حج نیامد، اما حجّ او قبول کردند و همه را بدو بخشیدند.

عبداللّه گفت: چون از خواب درآمدم، گفتم: به زیارت آن مرد باید رفت. به دمشق رفتم، به در خانه او شدم. شخصی دیدم، گفتم: نام تو چیست؟ گفت: علی بن موفق.

گفتم: تو چه کار کنی؟ گفت: پاره دوزی. آن خواب با وی بگفتم. و گفتم: مرا از کار خود خبر ده که چه کرده ای که چنین مقبول شده ای؟

گفت: مدتی بود تا در آرزوی حج بودم. سیصد درم جمع کردم و امسال عزم آن داشتم که بروم، تا روزی همسرم که حامله بود، بوی طعامی شنید، مرا گفت: از آنجا قدری طعام بیار. آنجا رفتم و طعام خواستم. زنی بیوه بیرون آمد و گفت: چند شبانه روز بود تا فرزندان من هیچ نخورده بودند، امروز خری مرده یافتم، پاره ای از وی آوردم و به جهت فرزندان طعام ساختم، بر شما حلال نباشد.

چون این بشنیدم دلم به درد آمد، گفتم: حجّ من به در خانه است. در حال آن سیصد درم به وی دادم و گفتم: خرج فرزندان خود کن. عبداللّه گفت: چون آن بشنیدم، گفتم: خداوند، خواب را بر من راست گردانید و در حکم داوری درست گفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۳۰
مجید کمالی

از کلاغ بیاموز

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۲۸ ب.ظ

کلاغ یکی از باهوش ترین پرندگان است زیرا بزرگ ترین مغز را در بین پرندگان دارد. رفتار کلاغ نشان از باهوش بودن و به کار بردن فکر در این پرنده دارد. برای مثال کلاغ دانه هایی را که دارد در زیر خاک ذخیره می کند. این پرنده گاه انباری می سازد ولی دانه های خود را در آنجا پنهان نمی کند بلکه احتمالاً برای گمراه کردن سایرین این عمل را انجام می دهد.

خداوند متعال در قرآن به کلاغ اشاره نموده است. در سوره مائده آیه ۳۱  می فرماید:


«فَبَعَثَ اللّهُ غُرَابًا یَبْحَثُ فِی الأَرْضِ لِیُرِیَهُ کَیْفَ یُوَارِی سَوْءةَ أَخِیهِ قَالَ یَا وَیْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِیَ سَوْءةَ أَخِی فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِینَ؛ 

 پس خدا زاغی را برانگیخت که زمین را می‏کاوید تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را پنهان کند[قابیل] گفت وای بر من آیا عاجزم که مثل این زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان کنم پس از[زمره] پشیمانان گردید.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۲۸
مجید کمالی